پنج روز بدون وقفه


قسمت ششم


_اگه حیدر میگه درست میگیه، پس زیاد بهش فکر نکن.

_ باشه

 _بار زدن وسایل که تموم شد، وقتی خواستم موتور رو به حیدر بدم در گوشش گفتم:

_ یه کار مهم باهات دارم، بعدا که خواستیم بریم خونه حتما با هم حرف بزنیم.

 حیدرم با یه حالت خسته یا شاید نا اومید

_ باشه.

 با مهرداد اومدنم، برای شنیدن حرفایی بود که با سارا و الهام میزد، به نظر بهتر بود که بیشتر بینشون باشم دیگه خیلی رفته بودن رو اعصاب، همش مغزم این رو بهم می گفت: که اون نفوذیه،  اون جاسوس، که به شدت عذابم می داد ، توی ماشین، فقط لاس زدن مهرداد و سارا رو می شنیدم، که هی قربون صدقه هم می‌رفتن و چند کلمه ای بیشتر از الهام نشنیدم، تازه فهمیدم مهرداد چقدر از حیدر خجالت می‌کشه یا حتی می‌ترسه که جلوی اون اصلا از این حرفای به اصطلاح عشقولانه نمیزنه. به هر جون کندنی بود با چرت وپرت‌های این دوتا رسیدیم، یه آپارتمان شیک و با وقار که یکی از واحدهای طبقه دومش، مال پدر، مادر مهرداد بود،تا گنجوندن وسایل داخل آپارتمان تموم شد. حیدر شروع به حرف زدن کرد.

_ بسم رب شهدا  من و شما از الان کار رو به صورت جدی شروع می‌کنیم و بتونیم یک نتیجه خوب ارائه بدیم تا اینجا چندتا سر نخ داریم، صوت‌ها،  محقق‌های مفقود شده یا حداقل اطلاعاتی ازشون نداریم، دخالت سیاست مدارها و کسایی که تو کارمون خراب کاری می‌کنن. سارا، الهام از الان برید و همه راه های دید رو به این خونه بپوشونید، مطمئن بشید هیچ صدایی بیرون نمیره یا کسی نمی‌تونه توی خونه رو دید بزنه، دست به کار بشید.

 _باشه حیدر فقط چقدر وقت داریم.

_تا اخر امشب.

 الهام با یه حالت خوش حال و داش مشتی.

 _ باشه غمت نباشه داش.

_ خوب این از این، دوم دانیال تو با ماشین مهرداد برو دوربین مداربسته بخر تا جایی که میشه مخفی باشه و به چشم نیاد، می‌خوام بیست و چهار ساعته در حال ضبط باشن، یه گاوصندوق برای نگه داشتن مدارک مهمم بخر، قبل رفتن، اول محیط رو قشنگ وارسی کن، نمی‌خوام نقطه‌ای کور بمونه، به تعداش دوربین تهیه کن، راهرو، بیرون ساختمون و در ورودی هم باید پوشش داده بشن.

_ چشم فقط حیدر مهرداد نیاد کمکم.

_ نه با مهرداد کار دارم.

 انگار که حیدرم به مهرداد شک کرده باشه، این منو خوشحال می‌کنه وقتی داشتم  برای رفتن و خرید وسایل اماده می شدم شنیدم که حیدر به مهرداد گفت.

_ تو از بغل من جم نمی خوری باید بریم بیرون یه سرگوشی به آب بدیم، همه این منطقه و همسایه‌ها رو ریز به ریز در بیاریم.

 راستش این کارای حیدر منو یاد کارای فرمانده گروه‌های جاسوسی می‌انداخت، که خیلی دقیق و منظم کار می‌کرد و اون چسب روی دوربین لب تابش بیشتر مثل  مامور‌های اطلاعتی می‌شد، و واقعا هم استعدادشو داشت، از این که حیدر همه کارا رو به عهده گرفته بود خیلی خوشحال بودم شک نداشتم که به زودی موفق میشیم، راستش با این خونه گرفتنمون یاد خونه تیمی منافقای زمان انقلاب میفتادم یاد فیلم ماجرای نیمروز، یاد صادق، حامد.

وقتی برگشم در نیمه باز بود، وارد خونه شدم اولین چیزی که به چشمم خورد لاشه حیدر بود که رو زمین افتاده، ترس ورم داشت مثل کماندو‌ها آروم وارد سالن شدم، سر رو داخل که چروندم یهو


ادامه دارد...


konjj.blog.ir