پنج روز بدون ووقفه


قسمت پنجم


جدید قسمت یکی به آخر


 فاز دوم تحقیقات روز چهارم


حالا دیگه پنج نفر به شش نفر تبدیل شده و حجم کارمون هم چند برار، انگاری که داشتیم به جاهای خوبی می‌رسیدیم بعد کلی جون کندن و دویدن قرار شد که من اسناد رو پیدا کنم، شروع کردن به گوش کردم صوت هایی که احتمال می‌رفت چیزی داخلشون باشه، تمام عکس ها و کاغذهایی که مشکوک به نظر می رسیدن، میدومنم تا الان به خودتون گفتید که اه این آدم چقدر مشکوک به همه چی چقدر شکاک نه من شکاک نیستم من فقط احتیاط می کنم، بعد کلی گشتن که دیگه ما رو به غروب آفتاب نزدیک می‌کرد، پیدا کردم پیدا کردم حیدر گوش کن ببین چی میگه، (این دانشجوها اسنادی را یافته بودند که نشان دهنده چندی از مسئولان است که در ترورهای مجاهدین خلق دست داشته اند)، تو چشمای حیدر خوشحالی وصف نشدنی رو می‌دیدم حیدر با همون حالش داد زد.

_ اره خودشه اخه یه مورد دیگه هم هست ترور شهید ایت اونم اسناد و مدارکی با همین وضوع داشته پس یعنی باید با هم مرتبط باشن پس قاتل دانشجوها و علی همه و همه زیر سر مجاهدین بوده تا عناصر اصلیشون تو نظام لو نره.

 _ حیدر الان اینو تنهایی فکر کردی یا با کسی مشورت گرفتی.

_ نه الهام خانوم همه با هم فکر کردیم مگر این که شما فکر نکرده باشی.

_ اممم.

 وسط صحبت‌های بچه‌ها نگام به ساعت افتاد یا خدا ساعت هشت شبه جمع کنید برید خونه هاتون.

_ بچه ها مهرداد، دانیال، دخترا  امشب کار زیاده می‌دونم نمی‌تونیین بمونین، اسنادی که دارید روش پژوهش می‌کنید رو ببرید خونه و اسناد دیگه داخل گاوصندق بمونه، تا فردا امید وارم به سرنخ خوبی رسیده باشیم.

 از ساختمان خارج شدیم و تو همون حال یک دفعه یه ماشین شاستی بلند اومد جلومون، که سمیرا ازش پیاده شد.

_ آقا حیدر بفرمایید برسونم زشته با موتور برید.

 حیدر با یه حالتی که نخواد ناراحتش کنه.

_  نه ممنون من یه باد به کلم بخوره خوبه از این به بعد دخترا با سمیرا برن مهرداد تنها میره منو دانیال با هم میریم خونه نبینم ترکیب عوض بشه‌ها.

 بهترین کار ممکن رو حیدر کرد و دخترا رو از دست مهرداد در آورد، ولی سمیرا از مهرداد می‌تونست بدتر باشه چون به راحتی دخترا با هم جفت میشن، من تو دلم پر نگرانی بود، حیدر اصلا انگار نه انگار توی مسیر یک کلمه هم حرف نزد، انگاری یه چیزی ذهنشو مشغول کرده باشه، شاید سمیرا، شاید الهام خلاصه برای من که فرقی نداشت، وقتی رسیدم به اتاقم شروع کردم به بازنگری اسنادی که دستم بود و می خواستم هر طوری شده اطلاعاتی ازش بکشم بیرون اما خستگی اجازه نمی‌داد.

روز پنجم

دم در دانشگاه منتظر بچه‌ها بودم برای اولین بار خبری از حیدر نبود بعد حدود بیست دقیقه انتظار، مهرداد رسید در حال سلام علیک با مهرداد بودم که ماشین سمیرا رو از دور دیدم گفتم.

_ مهرداد اون ماشین سمیرا نیست.

_ اره خوشه حیدر منو بدبخت میکنه.

_ چرا چی شده.

 _ داشتم تازه باش اشنا می شدم‌ها بخدا قصدم خیره.

 _شمایی که قصد خیر داری با خانواده برو مگه از وحشی اومدی که اینجوری دختر مردم رو دید میزنی.

_ چرا چرت و پرت میگی دانی ( مخفف دانیال) من خودم می فهمم اینا رو الان برم به مامانم بگم عاشق شدم، چی میگه به نظرت، نمیگه کیه چیه چه شکلیه آیا؟

_ نه میگه غلط کردی عاشق شدی.

_ خفه شو مسخره فاز منفی.

_ خخخ والا راس میگم.

 وسط گفتگوی منو دانیال ماشین سمیرا جلمون وایساد  چیزی دیدیم که همه ما رو  حیرت زده کرد. حیدر با دخترا تا اینجا اومده می‌خواستم خودمو خفه کنم، خلاصه باید یکی رو خفه می کردم یا خودم یا مهرداد یا حیدر، وقتی حیدر از ماشین پیاده شد اول خندان بود یهو تبدیل شد به اخم مطلق اصلا نمی‌شد باهاش حرف بزنیم، از کلاس رسیدیم خونه.

_ بچه ها دیشب هر کدومتون هرچی گیر اورده بگه می خوام جمع بندی کنم.

_  منو مهرداد قاتل علی رو پیدا کردیم.

 _ اره دیشب پیداش کردیم کار سختی نبود.

  _ مهرداد میزاری بنالم.

 _ نه بابا این چه حرفیه بفرما.

_ دیشب به اسنادی رسیدیم از این قرار که قاتل دست گیر میشه ولی غیر رسمی جوری که صداش رو در نمیارن، یعنی لاپوشونی مسئولین ولی قاتل علی بعد از چند روز تو زندان موندن و انفرادی با سیانور خودشو می‌کنه حالا کی بهش سیانور رو میرسونه الله علم، یعنی این که از راه قاتل علی نمی تونیم ووارد ماجرا بشیم، نه دانیال جان.

_ اها

_خب تو بگو دانیال چی پیدا کردی.

_  من دیشب تا صبح سه پیچ ماجرا شدم اسناد بر می‌گشته به بنی صدر و ستون پنجم‌های داخل ارتش و سپاه، در واقع اسنادی بوده برای پیدا کردن نیروهای مجاهدین در ریاست جمهوری ، ارتش ، سپاه ، خبرگان ، مجلس شورای اسلامی و دفتر قائم مقام رهبری، همه این اسناد رو داشتن که نمی‌دونم به چه طریقی دست این دانشجوها افتاده.

_ پس تو زمان خودشون اسناد خیلی مهمی رو جور کردن، دمت گرم دانیال خیلی جلمون انداختی خب دخترا شما چی، چیکارکردین.

 نمی دونم چرا ولی انگار سمیرا فرماندهی دخترا رو دست گرفته بود.

_ خب اقا حیدر ما دیشب کلی تحقیق کردیم از اون بیست نفر هشت نفر طی اتفاقات افتاده تا الان، حالا به هر نحوی.

_ ببخشید تو حرفتون می‌پرم دانیال میشه بری دوریبن ها و سیستم امنیتی رو چک کنی.

_ باشه.

_ خوب ادامه بدید.

_ گفتم که توی چند سال تعدا از این بیست نفر مردن یا این که یه بلایی سرشون اومده، موندن دوازده نفر که یکی از اونها چراغی، استاد دانشگاه خودمونه.

_ می‌دونستم کار خودشه خودش مارو انداخت توی این هچل، که تا الان سرگرم باشیم، کور خونده فعلا برید دنبال ادامه کارا تا ببینم چی میشه، مهرداد تو پی گیری بقیشه اسناد باش منو دانیال هم میریم بیرون تا برگشتن ما موظب باشید، در قفل باشه داریم به جاهای خطرناکی می‌رسیم.

 با حیدر راه افتادیم به سمت آسایشگاه حسن.

 _ دانیال دوربین ها رو چک کردی.

_ اره چیزی نبود داخلشون ولی یه ماشین که فکر کنم سه نفر داخلش بودن با اومدن تو خونه جلوی ساختمون بود تا وقتی که ما رفتیم.

_ شماره پلاک، رنگ و بقیه جزئیاتش رو می‌خوام اصلا دوس ندارم که اتفاقی بیفته.

 به آسایشگاه رسیدیم حیدر باز با صمیمیت رفت سمت نگهبان برای این که اجازه ورود بگیره، دورا دور نگاش می‌کردم، که دیدم دستشو میکشه روی سرش و میاد سمتم و هی‌میگه.

_ بدبخت شدیم دانیال، بدبخت شدیم، یاحسین بیچاره شدیم از کجا فهمیدن.

 _ چی شده حیدر چی شده.


ادامه دارد...


konjj.blog.ir