قسمت اول 


بسم الله الرحمن الرحیم

دخترای خوب برای پسرای خوب

خب از قبل هجده سالگیمون هیچی نمیگم چون اگر بخوام بگم خودش یه کتاب میشه پس هیچی نمیگم. همین اواخر بود که توی یه مهمونی شبانه توسط برادران خوب نیروی انتظامی دستگیر شدم. اصلا کاری باش ندارم که چی شد و چکارا کردم که در اومدم بیرون ولی یه حرف اون شب مثل میخ رفت تو مخم. برادر ارشادگر توی کلانتری روکرد به من و

_ تا کی می خوای واسه خودت بی خیال  بچرخی مگه چقدر عمر می‌کنی بچه برا خودت یه هدف پیدا کن بسه این مسخره بازیا

اخ این حرف به نظر تکراری مزخرف رفت تو مخم. با خودم می گفتم آخه امیر چرا تا الان به این فکر نکردی الان هجده سالته و هنوز نمیدونی برای چی زندگی میکنی. میدونم برای شما هم پیش اومده که به این فکر کنید چرا من به دنیا اومدم؟ چرا من اینم؟ چرا اینجا؟ چرا توی بدن این آدم؟ چرا چاقم؟ چرا لاغر؟ و کلییییییییییییییییییییی  سوال دیگه در مورد خلقت، این که خدا کیه؟ اصلا وجود داره؟. اگر خدا وجود داره از چه وقت بوده تا کی هست؟ چه شکلیه؟. این همه سوال بی جواب منو وادار کرد که برم سراغ رفیق دیرینه خودم. یعنی محمد که بچه مذهبی ترینه بین رفقام.

من علی و محمد، ستا پسر که از بچگی با هم بزرگ شدیم و هیچ وقت هیچ وقت تو کارای هم سرک نکشیدم که بدونیم اون یکی چکار می کنه، مثل بچه آدم راه خودمون رو رفتیم (خواننده محترم این محمد اصلا محمد نویسنده داستان نیست اشتباه نکنید)  هر ستاییمون تو یه ماه به دنیا اومدیم تو اوج گرما یعنی  تیرماه و فاصله سنمیمون هم همش 10 روزه. عه چه جالب ستا رفیق تو یک سال با فاصله ده روز! اره همینطوره. محمد از همه مون بزرگتره بعدش منم و بعدش علی کوچولو. دقیقا به ترتیب سنمون قدمون هم همین شکلیه الان میگید ععععععععععععععععععع تازه اینجاش از همه جاش باحال تره که هر ستامون شبیه همیم. عه چرا؟ چون پسر عموییم.

محمد یه پسر سبزه عینکی و قد بلند با موهای مشکی، همیشه تیپ معمولی ولی شیک. پسری که عشق کتابه. هر بار ما این بشر رو دیدم دستش کتاب بود. و این کتاب خودنش یه جورایی از ما دورش می کرد.

من. امیرم. یه پسر مو خرماییی سبزه روشن قد بلند با چشمای عسلی، هر روز یه مدل مو، هر روز یه مدل لباس شیک و مد. اکثر اوقات گوشیم دستمه کلا آدم بی اعصابیم  

و در آخر علی. علی مرموزه خیلی مرموزه. ظاهرا یه پسر از همه جا بی خبره ولی باهوشه. قیافشم که دوباره مثل بقیه سبزه با موهای مشکی و لباس های تیره. این لباس پوشدینش رو اعصابه، همیشه لباس تیره می پوشه نمی دونم چرا و البته همراه با کلی ریش و پشم که قیافشو با جذبه می کنه.

این که تا دو روز پیش سی چهلتا دوس دختر داشتم و الان تقریبا با همه کات کردم الا نیلوفر که شاید خیلی دوسش دارم که تا الان باهاشم ولی قصد کردم که با اونم کات کنم. دیگه از رابطه هایی که برای شهوت و  هوس باشه بدم میاد

الان با خودتون میگید اه چقدر چرت متحول شد عیییییییییییییش

نه بابا اونقدر ها هم چرت نبوده خیلی چرت بوده.


نویسنده: محمد مهدی محمدی راد


منتشر شده: konjj.blog.ir