قسمت پنجم

دخترای خوب برای پسرای خوب 


منو محمد سریع خودمنو بع علی رسوندیم، به علی گفتم علی چکار کردی. علیم جواب داد.

_ کاری که باید می کردم، بدویید تا کسی نیومده باید ببریمش اونور.

بدن بیهوش راننده رو در حالی که از سرش خون میرفت کشون کشون بردیم و  تو یکی از بنبست های فرعی (همین کوچه هایی که عرضش یه متره و تهش بن بسته) انداختیم. سریع محمد چنتا تیکه کارتون جور کرد و روش انداخت که کسی بدنشو نبینه. علیم شروع کرد به گشتن لباساش به جز پول و سویچ ماشینش یه کارد هم برداشت گفت.

_اینا به درد می خورن.

با سرعت تمام رفتیم سمت ماشین و پارکش کردیم. بعد از اون زفتیم تو خونه ای که اونا رفتن به محض ورود یه مرد هیکلی سیه چرده جلمون رو گرفت و با صدای خیلی کلفتش گفت.

_ رمز شب

علی که از پایین به بالا نگاهش می کرد ابرو هاشو تو هم برد و

_ کارت به جایی رسیده که از منم رمز شب می خوای نفله آره

احترام حالیت نی نه

میری کنار یا بدم بچه ها جیگرتو در بیارن.

آقا هیچی دیگه همین که گفت بچه ها جیگرتو در بیارن منم گردنمو چپ و راست کردم که تق تق صدا داد تا خف قضیه بیشتر بشه

مرد هیکلی یهو مثل این که پشماش بریز گفت

_ ببخشید آقا شرمنده به جا نیوردم به ما گفته بودن که شما میاید.

و از سر راهمون کنار رفت. از پلهایی که به یک زیر زمین ختم میشد قدم گذاشتیم که یکی از همون زنای ماشین جلومون پرید و گفت.

_ شما کامران رو ندیدید؟

علی با همون قیافش گفت

_ باید می دیدم

اون زن دون دون رفت سمت نگهبان هیکی از اونم همین سوال رو کرد و بازم جوابی نگرفت.

راهمون رو ادامه دادیم ترسم بیشتر شد که الانه بدن بی هوش کامران رو پیدا کنن. وقتی به پایین پله ها رسیدیم سال بزرگی رو دیدیم که زن و مرد مشغول عیش و نوش بودند و همه نیمه عریان.

ستاییمون برگشتیم و راهمون رو کج کردیم.

گفتم

_ علی اینجا کجاست بیایید  برگردیم

_ نمی دونم زنگ بزن به حاجی بگو بچه ها رو بپاشونه اینجا. یکم که وقت تلف کردیم میزنیم بیرون.

آروم برگشتیم سمت جمعیت همه مشغول بودن و کسی حواسش به ما نبود. یکی از زنایی که به نظر میومد گارسون باشه نزدیک شد در حالی که زنجیر به دست و پاش بسته بودن گفت.

_آقایان چی میل دارید.

علی نه گذاشت نه برداشت گفت

_ویسکی به انداه

منو محمد یه نگاه پر تعجب به هم و یه نگاه به علی

گارسون زنیجری جواب داد

_ چشم تا آماده میشه شما بفرمایید اینجا بشینید.

گارسون.

_رفتم الان سفارش گرفتم

_ خوب چی شده؟

_ طرف ویسکی سفارش داد فکر کنم رئیس باشه

_ قرار نبود امشب بیاد. کدمه نشونم بده باید برم ببینم.

 

چند دیقه نگذشته بود که یه گارسون زنجیری دیگه اومد اما این بار مرد بود. گفت

_ ببخشید قربان ویسکی رو داخل بتری بیارم یا گلاسه

علی دوباره با همون لحن جواب داد

_ مزش به بتریشه با بتری بیار

_ چشم

 

سرگارسون.

باید به خانوم خبر بدم رئیس اومده.


ادامه دارد...


نویسنده: محمد مهدی محمدی راد


منتشر شده: در وبلاگ konjj.blog.ir