قسمت ششم

دخترای خوب برای پسرای خوب


همین که نشستیم علی گفت

_ نمی دونم چه فرقه ای هستن ولی به نظرم تحت حمایتن چنین مجلسی رو به هیچ عنوان نمیشه تو قم برگذار کرد

علی حرفش تموم نشده بود که یه زن قد بلند با لباس های نمیه برهنه ظاهر شد و با ناز ادا گفت

_ خیلی خوش آمدید قدم رنجه کردید. به باب قسم نمی دانستم میاید وگرنه تدارکات را بیشتر می کردم.

علی که ریلکس جواب داد.

_ قرار نیست که هربار بگم شما باید خودتون آماده باشد. بگو سن رو خلوت کنن می خوام حرف بزنم سریع.

زن بدبخت به تته پته افتاد

_ چچ چچشم همین الان میگم.

و به سمت سن دویید.

بالای سن که رسید گفت.

_ حضار محترم و عزیزانم امشب مهمان داریم چه مهمانی. جناشین باب در منطقه جناب آقای داودی. به احترام ایشان بایستید.

شاید تعجب کنید چطوری مارو اشتباه گرفتن این بدبختا برای این که لو نرن هیچ عکسی هیچ وقت از خودشون نمی گیرن به همین خاطر مارو اشتباه گرفت و ریش و قیافه علی که سنش رو بیش از حد زیاد نشون میداد یکی از عوامل این اشتباه بود.

علی از جاش بلند شد و رفت روی سن، میکروفن رو جلوی دهنش گرف و

_ عهم عهم  صدا هست. خب بس... ( نزدیک بود بگه بسم الله الرحمن الرحیم ) فکر می کردم بهتر از اینا باشید من امشب بدون کارت وارد شدم نگهبان احمقی که برای اینجا گذاشتید خیلی راحت من رو راه داد داخل بدون این که از کارت یا رمز شب بخواد. جالبه که اول کسی که باید منو می دید شما بوید خانوووم که مسولیت این تجمع با شماست. ولی در عوض گارسونتون منو ملاقات می کنن و به شما گذارش میدن. این نشانه ضعفه (با حالت داد) باید بگم گند زدید با این کارتون. مراسمه که شما گرفتید.

با حرفای علی همه میخ کوب شده بودن یه یه پیام برام اومد از طرف علی. ( مسلح و آماده باشید)

ما سه نفر معمولا با خودمون شکر و چاقو حمل میکنیم برای روز مبادا و امروز روز مبادا بود. به محمدم گفتم که آماده بشه. یه نگاه به علی انداختم دیدم دستشو برده پست کمرش.

خانوم. خطاب به سر خدمتکار.

_ الان زنگ زدم به بالا گفتن که جانشین باب تو خونشه و اینی که اینجاس یه نفوزیه سریع بکشیدش پایین.

_ چشم خانوم.

 

داخل جمعیتی که پای سن بودن چند نفر رو دیدم که با کت و شلوار دارن میرن سمت علی سریع شروع به دویدن کردیم.

علی با دیدن من از روی سن پایین اومد و به سمت جمعیت راه افتاد.

قبل از این که یکی از اونا بخواد کلتشو به سمت علی نشونه بگیره پریدم و چاقمو تا آخر داخل گردنش فشار دادم.طوری که صدای پاره شدن رگ هاشو شنیدن.

صدای تیراندازی و جیغ کل سالن رو گرفت. جمعیت دیوانه وار به این سمت و اون سمت می دویید و علی هم بین جمعیت. کت و شلواری های بی شرف حتی به خودشون هم رحم نمی کردن و برای گرفتن علی از کشتن کسایی که توی تیرسشون بود ابایی نداشتن

کلتشو برداشتم و شروع  به شلیک کردن به سمت نگهبانا شدم طوری که هر هفت نفرشون  بی خیال علی شدن و قصد کشتن منو کردن. با تمام سرعت حرکت کردم و با یه شیرجه بندمو پشت یه میز جا دادم. صدایی تیراندازی از تق تق به صدای رگبار تبدیل شده بود. یعنی مرگ رو با تمام امعا و احشام حس می کردم. نمی شد قدم از قدم برداشت که صدا قطع شد از پشت میز آروم بیرون اومدم دیدم که بله  علی و محمد رو گرفتن و اسلحه روی سر این دوتاس، نگاهم به پشت سر خودم افتاد دیدم خانوم اسلحش رو سر منه. یعنی چاره ای جز تسلیم شدن باقی مونده.


ادامه دارد.......


نویسنده: محمد مهدی محمدی راد


منتشر شده: در وبلاگ konjj.blog.ir