زخمی قسمت اول.

 


 

دو هفته ای میشه که این حال رو دارم.

تو این دوهفته سه بار خودکشی نامفق داشتم با کلی زخم روی بدنم. فقط منتظرم یه فرصت پیش بیاد و برم تو حموم شروع کنم تیغ زدن. دلم نمی خواد زنده باشم. زندگیم پوچ بیهودست.

اصلا راست میگن دخترا نمی فهمن. اره ما دخترا نفهمیم اگه نفهم نبویدم با دوتا عاشقتم و دوست دارم این پسرا دلمون ضعف نمی رفت.

حدود شش ماه پیش با افشین آشنا شدم. پسری که فکر می کردم بهتر از اون توی این دونیا نیست. ولی الان، الان نیست. الان فهمیدم همه پسرا مثل همن همه عوضین. همشون. کسی که فدات بشم و دوست دارم و عاشقتم از زبونش نمی افتاد یهو بهم گفت دیگه نمی تونه باشه.

ولم کرد. ولم کرد و رفت.

اصلا حال ندارم دیگه مدرسه برم. مدرسه عذابم میده. هرجا میرم پره خاطرات من با اونه. پسرا کفتارهایین که فقط به خاطر هوسشون میان دنبال ما دخترا. ما هم با دوتا عزیزم و دوست دارم خر میشیم و هرجا می خوان باشون میریم.

دیگه دلم نمی خواد نفس بکشم. در حموم رو قفل کردم. رگمو میزنم تا انقدر خون ازم بره که دیگه روحم تو این قفس نمونه.

تیغ رو برداشتم. دستم توی دوهفته آب شده بود. چیزی به جز استخون و کمی خون نمونده بوئ. باتموم توانم تیغ رو فشار دادم روی دستام که دیگه خونی تو بدنم نمون.

نفهمیدم چی شد ولی وقتی چشم باز کردم تو بیمارستان بودم. این چارمین بار بود که خودکشی می کرد.

مامانم رو می دیدم که بالای سرم داشت با تلفن حرف میزد. وقتی دقت کردم. اره افشین بود. مامانم التماسش می کرد که برگرده. برگرده و حالمو عوض کنه. ولی این دیگه حالمو خوب نمی کرد. دیگه اون علاقه قبلب برنمی گشت. تازه اگر هم من بی خیال می شدم می دونستم اون برنمی گشت چون دیگه ولم کرده. الان با یکی دیگه می خوابه.

بعد بیست روز از اون قضیه رفتم مدرسه. دیگه اون سمانه قبلی نبودم. دیگه موهام بلند نبود. دیگه دستام ظریف نبود. دیگه اون دختر سال آخر دبیرستان نبودم. اون دختر شاد شنگون. حالا شده بودم یه افسرده. یه مریض. یکی که زندگی براش بی مفهومه.

وقتی تو کلاس سر لخت می شدم. همه نگاه به موای نامنظمم می کردن که چقدر کوتاه شده. اندازه پسرایی که میرن سربازی. حتی بهترین رفقام دیگه سختشون بود با من حرف بزنن. کارم شده بود رپ گوش دادن. و یه تیغ بردارم و بازومو زخم کنم. زخم کنم که دیگه یادم نره. یادم نره که به هیچ پسری اعتماد نکنم.

مادرم می دید که تنها دخترش داره جلوش آب میشه. تصمیم گرفت که بریم پیش روانشاس تا یه فکری کنه برام. ولی من مخالفت می کردم. زیر بار نمی رفتم. دلم نمی خواست بشنیم و به حرفای یکی که پول میگیره حامو خوب کنه گوش کنم.

اخرش زور بر اراده من پیروز شد. هع رفتم. اونم چه روانشناسی. حرفای مامانم تاثیر گذارتر بود تا اون دکتر.

فرداش مامان گفت بریم یه جای دیگه یه انجمن امید بخشی که شاید بهتر شم. مثل این که ادرس اینجا رو از یکی رفقاش گرفته بود. اینجوری شد که من الان اینجام و به حرفای مثلا امید بخش شما گوش میدم.

انجمن گفت و گو درمانی اومید.

= یه کلاس 30 یا 40 متری که مثل تمام کلاس های درس یه تخته داشت کلی صندلی تک نفره. سمانه هم یکی از کسایی بود که مثل دانش آموزا نشسته بود روی صندلی و کنار تخت مرد جوانی که داشت حرف می زد.

مرد جوان : ممنون سمانه از این که برامون صحبت کردی. من نیومدم اینجا که حالتون رو خوب کنم. اودم که خودتون حال خودتون رو خوب کنید. خب من نویدم. نوید کریمی. قرار که اینجا با هم صحبت کنیم.

الام با خودتون این دیگه چه آأم دیونه ایه که اومده مارو خوب کنه. نه منم مثل شما بودم.

فکر کنم رکورد من از همتون بیشتر باشه.. با رکورد 12 بار خودکشی نامفق و نیمه مفق. فکر نمی کنم بیشتر از 7یا 8 بار توی این جمع باشه.

من 24 سالمه از شماها چهارسالی بزرگترم. حدود دوسال پیش همچین بلایی سرم اومد.

نه این که یه رفی تلگرامی رو از دست بدم نه. من همه چیزمو از دست دادم. این حلقه ای که توی دستمه مال چهار سال پیشه. زمانی که عقد کردم. یه هفته به عروسیمون مونده بود که از پیشم رفت.

از میون تمام حمع آهی بلند شده بودن. که وضع نوید از همه بدتره. کسی بدتر از نوید تو جمع نبود. حتی سمانه ای که احساس بدبخترین رو می کرد جلوی نوید کم اورد.

نو سری تکان داد و به حرفزدنش ادامه داد: وقتی طبق عادت هر هفته رفتیم کوه. پاش لیز خورد. از ارتفاع 9 متری سقوط کرد. و..

اشکای نوید حال خراب جمع را خراب تر کرد. همه غم وقصه هایشان را فراموش کردند. همه درگیر غم نوید بودند.

نوید بغض کرد. و با بغض گفت: بعد از اون من بارها سعی کنم ولی نشد. این عاملش نبودم که الان زندم. خدای بالا سرم امید زندگی دوباره رو بهم داد.

 

همه کنکاو بودند که ادمه داستان نوید رو بشنون.

اما نوید در حالی که بغضش رو می خورد بازگو کرد:من قصد ندارم تو همین یه روز تمام ماجرا رو براتون بگم. فعلا باید بریم یکم بگردیم.

یکی جمع بلند شد و پرسید. کجا می خوایم بریم

حالا یه جایی میریم که خوش بگذره. ون انجمن رو میگیریم و میزنیم به جاده.

جمع 9 نفره سوار ون شدند. درحالی که جایی برای سمانه نمانده بود مجبور شد کنار دست نوید بشید. کنار رانند. نوید رانندگی می کرد و از بلندگوهای ون صدای آهنگی ملایمی پخش می شد.

-----------------------