کُنج

کانون نویسندگان جوان

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان جدید» ثبت شده است

داستان زخمی قسمت دوم


قسمت دوم

آهنگ ملایم ماشین گوش همه رو نوازش می کرد. اما با این وجود همه پکر و تو فکر بودن. شاید تنها کسی که لبخندی داشت نوید بود. بدون توجه به اهنگ به صدای هندزفری هایش گوش میداد. شمانه به او خیره بود که چرا باوجود آهنگی به این قشنگی او چیز دیگری گوش می دهد. بی اراده دستش به سمت گوش های نوید دراز کرد تا بفهمد چیزی که او می شنود چیست.

که نوید از جایش پرید.

_ رسیدیم بپرید پایین بچه ها.

همین باعث شد سمانه دستش را جمع کند و بی خیال گوش های او شود.

جای باصفایی بود. پر از دار و درخت. درخت هایی که برگ ریزانشان بود. صدای آب روان و خش خش برگ ها زمینه ای دلنشین به فضا میداد. انگار در یک بهشت نارنجی پا گذاشته باشی. زیر پا صدای خورد شدن برگ های ترد می آمد و در فضا صدای آرام بخش آب. انگار اینجا را ساخته بودند که انسان آرامش را پیدا کند.

کم کم زیلو را پهن کردند و بسات جوجه را راه انداختند. آرام آرام سکوت به خنده تبیدل شد و خنده به قه قه. کسی نمی توانست خنده خود را کنترل کند. وقتی نوید لب به خنده باز می کرد. انگار او را برای خنداندن دیگران ساخته بودند.

بوی جوجه کباب مشام همه را نوازش می داد. ولی همچنان سمانه در لاکش فرو رفته بود. انگار به این زوی ها قصد بیرون آمدن را نداشت.

نوید رو به سمانه کرد

_ سمانه بیا یه لقمه بزن خیلی خوشمزه شده ها

سمانه بعد از مکثی کوتا

_ نه ممنون میل ندارم.

نوید باز اسرار کرد و سمانه هر باز درخواستش را رد کرد. انگار این بشر دست بردار نبود.

_ عجب سیریشه چرا ولکن نی نمی خورم یعنی نمی خورم دیگه

نوید دوباره اسرار کرد. و سمانه مجبور شد به جای یک لقمه چند لقمه ای را لب بزند. انگار از آنچزی که فکر می کرد خوشمزه تر بود.

در این آرامش نهار خودن حس خوبی داشت. حسن لذت آرامش و خنده. دیگر کسی پکر نبود الا

گوووووووووووو

گووو گووووووو

کل آرامش محیط بهم خود. انگار یکی با پاکن نقاشی به آن زیبایی را پاک کرد.

همه نگاه ها به سمت صدا پیچید. یک موتوری که با سرعت به سمتشان می آمد.

سمانه از جایش بلند شد. خیره به موتور و موتور سوار. یاد زمانی افتاد که با افشین موتور سواری می کرد. چقدر آن روز ها خوش بود.

پشت سر سمانه بقیه هم به پاشدند.

انگار که غریبه نیست. چون نوید با لبخند نگاهش می کرد.

موتور سوار آرام کنار ون ایستاد. کلاه کاسکت مشکی اش را از سر دراورد. و موتور را خاموش کرد. موتور قشنگی بود. نامش را نمی دانم فقط میدانم قیمتش زیاد می شد.

موتور سواره با موهای مشکی و صورتی تیره جمع را نشانه گرفت و آرام قدم برداشت. از دور می خندید انگار به رفقایش نزدیک می شود.

سمانه هم رهسپار شد. بدون آن که بداند چه می کند. قدم ها پشت قدم ها. فاصله کم و کمتر می شد. تا فضای میان این دو نفر به یک متر رسید. سمانه دستش را به سمت موتور سوار گرفت و لب باز کرد.

_میشه سویچش رو بدی یه دوری بزنم.

سمانه محو موتور بود. خیلی وقت بود پشت موتور ننشسته بود. و همین دلش بیشتر آب می کرد.

موتور سوار سویچ را در دست سمانه گذاشت و بدون این که بداند او کیست یا اصلا موتور سواری بلد است.

_ بیا این سویچ فقط حواست باشه دندش برعکس.

_  خودم بلدم

سمانه کلاه را به سر کرد و راه افتاد بدون این که فکر کند او دختر است. با موهایش را نوازش میداد. بعد از مدت ها لبخند بر چهره اش نشست. حتی فکرش را هم نمی کرد. یک موتور سواری انقدر جلا به جانش بدهد. موتور سواریی که یادگرفتنش یادگاری افشین بود.

موتور سوار به جمع رسید و بی مقدمه نوید را در آغوش گرفت.

همه مبحوت که الان چه شد. چرا سمانه موتور را گرفت و رفت حالا چرا انقدر با نوید جور است.

_ سلام عباس جان منتظرت بودم داداش.

_ قربونت عزیز دل.

_ بفرما نهار

_ به چه جوجه ای هم زدید.

_ سلام رفقا خوبید

جمع با یک سلام جواش را داد

عباس جوجه را خورد و تشکری از عواملش کرد. انگار از قحطی برگشته باشد. لقمه هایش را پهاوانانه بر می داشت.

خورد خوراکشان که تمام شد. صدای موتور برگشت. سمانه آرام و خندان آمد و سویچ را تحویل عباس داد.

وقتی همه آرام گرفتند عباس لب گشود.

سلام من عباسم، عباس نی فروش.

همه محو عباس بودند. اسم برازنده اش  بود. مثل عباس قد بلند و رشید بود سمانه تازه چشم باز کرده بود انگار قبل از این فقط موتور را می دید ولی الان که دقت می کرد. مردی قدبلند و چهارشانه. چشم و ابرویی مشکی برعکس سمانه که موهایش بور بود. باز هم دقت کرد. ته ریشی که باز بر جذابیتش اضافه می کرد. و زخم عمیقی که او را هر بار نسبت به قبل ترسناک تر نشان می داد.

_ نمی خواید خودتون رو معرفی کنید


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

داستان زخمی قسمت اول

زخمی قسمت اول.

 


 

دو هفته ای میشه که این حال رو دارم.

تو این دوهفته سه بار خودکشی نامفق داشتم با کلی زخم روی بدنم. فقط منتظرم یه فرصت پیش بیاد و برم تو حموم شروع کنم تیغ زدن. دلم نمی خواد زنده باشم. زندگیم پوچ بیهودست.

اصلا راست میگن دخترا نمی فهمن. اره ما دخترا نفهمیم اگه نفهم نبویدم با دوتا عاشقتم و دوست دارم این پسرا دلمون ضعف نمی رفت.

حدود شش ماه پیش با افشین آشنا شدم. پسری که فکر می کردم بهتر از اون توی این دونیا نیست. ولی الان، الان نیست. الان فهمیدم همه پسرا مثل همن همه عوضین. همشون. کسی که فدات بشم و دوست دارم و عاشقتم از زبونش نمی افتاد یهو بهم گفت دیگه نمی تونه باشه.

ولم کرد. ولم کرد و رفت.

اصلا حال ندارم دیگه مدرسه برم. مدرسه عذابم میده. هرجا میرم پره خاطرات من با اونه. پسرا کفتارهایین که فقط به خاطر هوسشون میان دنبال ما دخترا. ما هم با دوتا عزیزم و دوست دارم خر میشیم و هرجا می خوان باشون میریم.

دیگه دلم نمی خواد نفس بکشم. در حموم رو قفل کردم. رگمو میزنم تا انقدر خون ازم بره که دیگه روحم تو این قفس نمونه.

تیغ رو برداشتم. دستم توی دوهفته آب شده بود. چیزی به جز استخون و کمی خون نمونده بوئ. باتموم توانم تیغ رو فشار دادم روی دستام که دیگه خونی تو بدنم نمون.

نفهمیدم چی شد ولی وقتی چشم باز کردم تو بیمارستان بودم. این چارمین بار بود که خودکشی می کرد.

مامانم رو می دیدم که بالای سرم داشت با تلفن حرف میزد. وقتی دقت کردم. اره افشین بود. مامانم التماسش می کرد که برگرده. برگرده و حالمو عوض کنه. ولی این دیگه حالمو خوب نمی کرد. دیگه اون علاقه قبلب برنمی گشت. تازه اگر هم من بی خیال می شدم می دونستم اون برنمی گشت چون دیگه ولم کرده. الان با یکی دیگه می خوابه.

بعد بیست روز از اون قضیه رفتم مدرسه. دیگه اون سمانه قبلی نبودم. دیگه موهام بلند نبود. دیگه دستام ظریف نبود. دیگه اون دختر سال آخر دبیرستان نبودم. اون دختر شاد شنگون. حالا شده بودم یه افسرده. یه مریض. یکی که زندگی براش بی مفهومه.

وقتی تو کلاس سر لخت می شدم. همه نگاه به موای نامنظمم می کردن که چقدر کوتاه شده. اندازه پسرایی که میرن سربازی. حتی بهترین رفقام دیگه سختشون بود با من حرف بزنن. کارم شده بود رپ گوش دادن. و یه تیغ بردارم و بازومو زخم کنم. زخم کنم که دیگه یادم نره. یادم نره که به هیچ پسری اعتماد نکنم.

مادرم می دید که تنها دخترش داره جلوش آب میشه. تصمیم گرفت که بریم پیش روانشاس تا یه فکری کنه برام. ولی من مخالفت می کردم. زیر بار نمی رفتم. دلم نمی خواست بشنیم و به حرفای یکی که پول میگیره حامو خوب کنه گوش کنم.

اخرش زور بر اراده من پیروز شد. هع رفتم. اونم چه روانشناسی. حرفای مامانم تاثیر گذارتر بود تا اون دکتر.

فرداش مامان گفت بریم یه جای دیگه یه انجمن امید بخشی که شاید بهتر شم. مثل این که ادرس اینجا رو از یکی رفقاش گرفته بود. اینجوری شد که من الان اینجام و به حرفای مثلا امید بخش شما گوش میدم.

انجمن گفت و گو درمانی اومید.

= یه کلاس 30 یا 40 متری که مثل تمام کلاس های درس یه تخته داشت کلی صندلی تک نفره. سمانه هم یکی از کسایی بود که مثل دانش آموزا نشسته بود روی صندلی و کنار تخت مرد جوانی که داشت حرف می زد.

مرد جوان : ممنون سمانه از این که برامون صحبت کردی. من نیومدم اینجا که حالتون رو خوب کنم. اودم که خودتون حال خودتون رو خوب کنید. خب من نویدم. نوید کریمی. قرار که اینجا با هم صحبت کنیم.

الام با خودتون این دیگه چه آأم دیونه ایه که اومده مارو خوب کنه. نه منم مثل شما بودم.

فکر کنم رکورد من از همتون بیشتر باشه.. با رکورد 12 بار خودکشی نامفق و نیمه مفق. فکر نمی کنم بیشتر از 7یا 8 بار توی این جمع باشه.

من 24 سالمه از شماها چهارسالی بزرگترم. حدود دوسال پیش همچین بلایی سرم اومد.

نه این که یه رفی تلگرامی رو از دست بدم نه. من همه چیزمو از دست دادم. این حلقه ای که توی دستمه مال چهار سال پیشه. زمانی که عقد کردم. یه هفته به عروسیمون مونده بود که از پیشم رفت.

از میون تمام حمع آهی بلند شده بودن. که وضع نوید از همه بدتره. کسی بدتر از نوید تو جمع نبود. حتی سمانه ای که احساس بدبخترین رو می کرد جلوی نوید کم اورد.

نو سری تکان داد و به حرفزدنش ادامه داد: وقتی طبق عادت هر هفته رفتیم کوه. پاش لیز خورد. از ارتفاع 9 متری سقوط کرد. و..

اشکای نوید حال خراب جمع را خراب تر کرد. همه غم وقصه هایشان را فراموش کردند. همه درگیر غم نوید بودند.

نوید بغض کرد. و با بغض گفت: بعد از اون من بارها سعی کنم ولی نشد. این عاملش نبودم که الان زندم. خدای بالا سرم امید زندگی دوباره رو بهم داد.

 

همه کنکاو بودند که ادمه داستان نوید رو بشنون.

اما نوید در حالی که بغضش رو می خورد بازگو کرد:من قصد ندارم تو همین یه روز تمام ماجرا رو براتون بگم. فعلا باید بریم یکم بگردیم.

یکی جمع بلند شد و پرسید. کجا می خوایم بریم

حالا یه جایی میریم که خوش بگذره. ون انجمن رو میگیریم و میزنیم به جاده.

جمع 9 نفره سوار ون شدند. درحالی که جایی برای سمانه نمانده بود مجبور شد کنار دست نوید بشید. کنار رانند. نوید رانندگی می کرد و از بلندگوهای ون صدای آهنگی ملایمی پخش می شد.

-----------------------


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

دخترای خوب برای پسرای خوب(6)

قسمت ششم

دخترای خوب برای پسرای خوب


همین که نشستیم علی گفت

_ نمی دونم چه فرقه ای هستن ولی به نظرم تحت حمایتن چنین مجلسی رو به هیچ عنوان نمیشه تو قم برگذار کرد

علی حرفش تموم نشده بود که یه زن قد بلند با لباس های نمیه برهنه ظاهر شد و با ناز ادا گفت

_ خیلی خوش آمدید قدم رنجه کردید. به باب قسم نمی دانستم میاید وگرنه تدارکات را بیشتر می کردم.

علی که ریلکس جواب داد.

_ قرار نیست که هربار بگم شما باید خودتون آماده باشد. بگو سن رو خلوت کنن می خوام حرف بزنم سریع.

زن بدبخت به تته پته افتاد

_ چچ چچشم همین الان میگم.

و به سمت سن دویید.

بالای سن که رسید گفت.

_ حضار محترم و عزیزانم امشب مهمان داریم چه مهمانی. جناشین باب در منطقه جناب آقای داودی. به احترام ایشان بایستید.

شاید تعجب کنید چطوری مارو اشتباه گرفتن این بدبختا برای این که لو نرن هیچ عکسی هیچ وقت از خودشون نمی گیرن به همین خاطر مارو اشتباه گرفت و ریش و قیافه علی که سنش رو بیش از حد زیاد نشون میداد یکی از عوامل این اشتباه بود.

علی از جاش بلند شد و رفت روی سن، میکروفن رو جلوی دهنش گرف و

_ عهم عهم  صدا هست. خب بس... ( نزدیک بود بگه بسم الله الرحمن الرحیم ) فکر می کردم بهتر از اینا باشید من امشب بدون کارت وارد شدم نگهبان احمقی که برای اینجا گذاشتید خیلی راحت من رو راه داد داخل بدون این که از کارت یا رمز شب بخواد. جالبه که اول کسی که باید منو می دید شما بوید خانوووم که مسولیت این تجمع با شماست. ولی در عوض گارسونتون منو ملاقات می کنن و به شما گذارش میدن. این نشانه ضعفه (با حالت داد) باید بگم گند زدید با این کارتون. مراسمه که شما گرفتید.

با حرفای علی همه میخ کوب شده بودن یه یه پیام برام اومد از طرف علی. ( مسلح و آماده باشید)

ما سه نفر معمولا با خودمون شکر و چاقو حمل میکنیم برای روز مبادا و امروز روز مبادا بود. به محمدم گفتم که آماده بشه. یه نگاه به علی انداختم دیدم دستشو برده پست کمرش.

خانوم. خطاب به سر خدمتکار.

_ الان زنگ زدم به بالا گفتن که جانشین باب تو خونشه و اینی که اینجاس یه نفوزیه سریع بکشیدش پایین.

_ چشم خانوم.

 

داخل جمعیتی که پای سن بودن چند نفر رو دیدم که با کت و شلوار دارن میرن سمت علی سریع شروع به دویدن کردیم.

علی با دیدن من از روی سن پایین اومد و به سمت جمعیت راه افتاد.

قبل از این که یکی از اونا بخواد کلتشو به سمت علی نشونه بگیره پریدم و چاقمو تا آخر داخل گردنش فشار دادم.طوری که صدای پاره شدن رگ هاشو شنیدن.

صدای تیراندازی و جیغ کل سالن رو گرفت. جمعیت دیوانه وار به این سمت و اون سمت می دویید و علی هم بین جمعیت. کت و شلواری های بی شرف حتی به خودشون هم رحم نمی کردن و برای گرفتن علی از کشتن کسایی که توی تیرسشون بود ابایی نداشتن

کلتشو برداشتم و شروع  به شلیک کردن به سمت نگهبانا شدم طوری که هر هفت نفرشون  بی خیال علی شدن و قصد کشتن منو کردن. با تمام سرعت حرکت کردم و با یه شیرجه بندمو پشت یه میز جا دادم. صدایی تیراندازی از تق تق به صدای رگبار تبدیل شده بود. یعنی مرگ رو با تمام امعا و احشام حس می کردم. نمی شد قدم از قدم برداشت که صدا قطع شد از پشت میز آروم بیرون اومدم دیدم که بله  علی و محمد رو گرفتن و اسلحه روی سر این دوتاس، نگاهم به پشت سر خودم افتاد دیدم خانوم اسلحش رو سر منه. یعنی چاره ای جز تسلیم شدن باقی مونده.


ادامه دارد.......


نویسنده: محمد مهدی محمدی راد


منتشر شده: در وبلاگ konjj.blog.ir


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

دخترای خوب برای پسرای خوب(5)

قسمت پنجم

دخترای خوب برای پسرای خوب 


منو محمد سریع خودمنو بع علی رسوندیم، به علی گفتم علی چکار کردی. علیم جواب داد.

_ کاری که باید می کردم، بدویید تا کسی نیومده باید ببریمش اونور.

بدن بیهوش راننده رو در حالی که از سرش خون میرفت کشون کشون بردیم و  تو یکی از بنبست های فرعی (همین کوچه هایی که عرضش یه متره و تهش بن بسته) انداختیم. سریع محمد چنتا تیکه کارتون جور کرد و روش انداخت که کسی بدنشو نبینه. علیم شروع کرد به گشتن لباساش به جز پول و سویچ ماشینش یه کارد هم برداشت گفت.

_اینا به درد می خورن.

با سرعت تمام رفتیم سمت ماشین و پارکش کردیم. بعد از اون زفتیم تو خونه ای که اونا رفتن به محض ورود یه مرد هیکلی سیه چرده جلمون رو گرفت و با صدای خیلی کلفتش گفت.

_ رمز شب

علی که از پایین به بالا نگاهش می کرد ابرو هاشو تو هم برد و

_ کارت به جایی رسیده که از منم رمز شب می خوای نفله آره

احترام حالیت نی نه

میری کنار یا بدم بچه ها جیگرتو در بیارن.

آقا هیچی دیگه همین که گفت بچه ها جیگرتو در بیارن منم گردنمو چپ و راست کردم که تق تق صدا داد تا خف قضیه بیشتر بشه

مرد هیکلی یهو مثل این که پشماش بریز گفت

_ ببخشید آقا شرمنده به جا نیوردم به ما گفته بودن که شما میاید.

و از سر راهمون کنار رفت. از پلهایی که به یک زیر زمین ختم میشد قدم گذاشتیم که یکی از همون زنای ماشین جلومون پرید و گفت.

_ شما کامران رو ندیدید؟

علی با همون قیافش گفت

_ باید می دیدم

اون زن دون دون رفت سمت نگهبان هیکی از اونم همین سوال رو کرد و بازم جوابی نگرفت.

راهمون رو ادامه دادیم ترسم بیشتر شد که الانه بدن بی هوش کامران رو پیدا کنن. وقتی به پایین پله ها رسیدیم سال بزرگی رو دیدیم که زن و مرد مشغول عیش و نوش بودند و همه نیمه عریان.

ستاییمون برگشتیم و راهمون رو کج کردیم.

گفتم

_ علی اینجا کجاست بیایید  برگردیم

_ نمی دونم زنگ بزن به حاجی بگو بچه ها رو بپاشونه اینجا. یکم که وقت تلف کردیم میزنیم بیرون.

آروم برگشتیم سمت جمعیت همه مشغول بودن و کسی حواسش به ما نبود. یکی از زنایی که به نظر میومد گارسون باشه نزدیک شد در حالی که زنجیر به دست و پاش بسته بودن گفت.

_آقایان چی میل دارید.

علی نه گذاشت نه برداشت گفت

_ویسکی به انداه

منو محمد یه نگاه پر تعجب به هم و یه نگاه به علی

گارسون زنیجری جواب داد

_ چشم تا آماده میشه شما بفرمایید اینجا بشینید.

گارسون.

_رفتم الان سفارش گرفتم

_ خوب چی شده؟

_ طرف ویسکی سفارش داد فکر کنم رئیس باشه

_ قرار نبود امشب بیاد. کدمه نشونم بده باید برم ببینم.

 

چند دیقه نگذشته بود که یه گارسون زنجیری دیگه اومد اما این بار مرد بود. گفت

_ ببخشید قربان ویسکی رو داخل بتری بیارم یا گلاسه

علی دوباره با همون لحن جواب داد

_ مزش به بتریشه با بتری بیار

_ چشم

 

سرگارسون.

باید به خانوم خبر بدم رئیس اومده.


ادامه دارد...


نویسنده: محمد مهدی محمدی راد


منتشر شده: در وبلاگ konjj.blog.ir


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

پنج روز بدون وقفه 7

پنج روز بدون وقفه


قسمن هفتم




سه متر پریدم بالا، قلبم چسبید به کف پام، داد زدم ، مگه مرض داری بیشعور، بقیه بچه‌ها از خنده رو زمین غلت میزدن، منم خودم خندم گرفت، ولی توی این حال و هوا لبخند ملیه حیدر بود که نگاه همرو می‌دزدید، الهام با یه حالت خاصی انگار که بخواد اشوه بریزه

_ حیدر این که خیلی با حال بود چرا نمی‌خندی، انقدر خشک نباش دیگه.

_ الان خیلی فکرم مشغوله اصلا نمی‌تونم بخندم، مهردادم همش به فکر مسخره بازیه بچسبید به کار دیگه، دانیال بیا سریع دوربین‌ها رو نصب کنیم.

سارا خودشو انداخت وسط که.

_ اههه این حیدر دوباره رئیس بازیش شروع شد.

_ سارا اصلا می‌خوای تو به جای من حرف بزی، دیگهه لال میشم.

 یهو بی اراده داد زدم،

_ نه همین بسمونه بی خیال ما یه بار رای اشتباه دادیم الان چار ساله داریم میگیم غلط کردیم دیگه بسه

_حیدر یه نگاه عاقل اندر صفیه بهم انداخت که می‌گفت بسه انقدر خودتو سبک نکن.

_ خب بسه دنبال بریم سر کارمون نمی‌خوام شکست بخوریم یا جابمونیم.

 یهو مهرداد با احترام نظامی.

_ چشم فرمانده حیدر.

شروع کردیم به وصل دوربینا و تست همه سیستم‌های امنیتی، نمی‌دونم چرا ولی یه هسی بهم میگفت حالا حالا ها تو این پروژه ایم با این همه تداویر امنیتی سطح بالا معلوم بود که حیدر چه خوابی برامون دیده، شاید خطرناک و شاید هم ترسناک و ...

_ بلاخره تموم شد بریم خونه هامون فردا بعد دانشگاه میایم  اینجا باید جدی شروع به کار کنیم.

_ حیدر .

_ چیه .

 بیا کارت دارم.

 بعد خداحافظی با بچه‌ها را افتادیم، نشست ترک موتورم شروع کردم.

_ حیدر از قضایای امروز سر کلاس خبر داری.

_ نه چی شده، اها از این که تو خواب بودی اره.

_ نه دیونه از عضو جدید کلاس سمیرا اشکانی.

_ اخه من با دختر مردم چکار دارم چی میگی.

_ خب یه چزایی فهمیدم، مهرداد گفت این دختره اومده می‌خواد جاسوسی کنه، اخه تو کلاس از سارا  در مورد تو می پرسیده، این خیلی رو اعصابمه.

_ نگران نباش مهرداد جاسوس نباشه و نفوذی اون دختره نفوذی نیست، حالا تو چرا تو این هیری ویری تو فکر نفوذی.

 _ اخه بهم گفتی یه سری از نوارهای داخل اتاق دزدیده شده، بدجوری ترسیدم که شاید دست دولت تو کار باشه، میدونی اونا همه جا نیرو دارن.

_ ببین دانیال انقدر تند نرو، منم میدونم اونا دارن دنبالمون می‌گردن، قدم به قدممون رو پیش بینی می‌کنن پس اگه ما وایسیم، درجا بزنیم، یا حساسیت الکی نشون بدیم، مطمئن باش که یدفه ضربه سختی می‌خوریم، پس باید یه کاری بکنیم پیش بریم، افراد پشت پردهم رو پیچ بدیم، یه جوری وانمود کنید که به جاهای خوبی رسیدم و هیچ مشکلی نداریم، بذارید این دختره هم وارد بشه زیاد گیر الکی نده باشه.

_باشه حیدر هرچی تو بگی، من که از این چیزا  درست سر در نمیارم، فقط احتیاط می‌کنم و خواهش می‌کنم ازت که مواظب باش، مواظب همه چی.

_ ای بابا  تو دهن ما رو گازوئیلی کردی، چرا انقدر میترسی، خیلی قضیه رو ترسناک نکن.

_ نمی‌خوام جسدمون پیدا بشه، باشه سعی می‌کنم سخت نگیرم فعلا.

_خدافظ.

بعد از رسوندن حیدر، حرفاش منو از یه چیز می‌ترسوند، نکنه حیدر اون نفوذی باشه، دیگه داشتم واقعا دیونه می‌شدم، حیدر مورد اعتماد ترین فرد توی گروه بود، ولی نمی‌دونم چرا انقدر راحت و سرسری از همه چیز می‌گذره، خیلی خطرناکه این مسائل مهم هستن، حالا اون موقع آقا الکی الکی ازش می گذره، خلاصه با همین فکر و خیال و مشکوک بودن به حیدر و مهرداد و استعداد کارگاه بازیم خوابم برد.


روز چهارم


ادامه دارد...


konjj.blog,ir

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ILYA محمد راد