گرگاس


قسمت اول


سلام من یه گرگ سیاهم ، گرگاس، عضو جدید محافظان زیلجو. واایی خدا نمیشه سخته من چجوری بگم.

_ گرگاس بدو بابات منتظرته.

_ اومدم مامان.

_ سلام بابا

_ خب میدونی که چی بگی اره؟

_ تقریبا

من توی جنگل زیلو  زندگی می کنم. جنگلی که تشکیل شده از حیونای شکار و شکارچی، همه متحد شدن تا جلوی انسان‌های قاتل رو بگیرن، و منم یکی از اونام، طبق قانون جنگل مسئولیت محافظت از زیلجو با ما گرگاست و پدرم فرماندمونه، راستش امروز خیلی استرس دارم چون روز معرفی منه، از امروز منم جزءی از گرگای محافظ میشم.

ابتدای مراسم و سخنرانی فرمانده محافظین در روز معرفی تازه وارد‌ها:

_ سلام بر جنگل سلام بر حیوان‌های این جنگل سلام برهمه

بقیه حیون ها با شور و انگیزه تمام.

_ سلاااام

_ ما گرگ ها سال های زیاده که محافظت جنگل رو قبول کردیم و تا اینجا خیلی از حملات انسان‌ها رو بی اثر گذاشتیم، بر اساس رسم هر سال اعضای جدید یگان، رو به شما معرفی می کنم. اولین عضو جوان ما گرگاس، تشویقش کنید

اروم به روی سکوی سنگی رفتم  سعی  کردم بدون این که پنجه‌هام بلزره قدمای استواری بردارم وقتی به بالای سن رسیدم همه حیونا ساکت شدن، منتظر این که چیزی بشنون، آب دهنمو قورت دادم و

_ سلام من گرگاسم، گرگ سیاه پسر گرگین خان فرمانده کل محافظین، من قسم یاد می کنم که تا پای جان از جنگل و حیوناتش در برابر انسان‌ها و هر خطر دیگه محافظت کنم .

_ گرگ دوم از محافظین جدید، گرگیچ

گرگیچ دوست دوران تولگیمه و همیشه با منه، جدا از این که اون یه گرگ مادست

_ من گرگیچ گرگ خاکستری، فرزند گرگسان هستم و قسم یاد می کنم تا پای جانم از جنگل محافظت  کنم

همین که بابا میی خواست نفر سوم رو اعلام کنه هدهد قاصد رسید، به شکلی که خیلی ترسیده باشه.

_ آدمیزاد یه آدمیزاد اومده توی جنگل

فرمانده نعره زد.

_ راه رو نشون بده

با دستور پدرم همه به سمت جایی که آدمیزادها بودن، راه افتادیم

وقتی رسیدم ستا موجود دو پا کوتاه رو دیدیم، بدون هیچ اسلحه‌ای، انگاری که تله باشه، همگی چشم به پوزه فرمانده و فرمانده چشم به آدمیزاد‌ها.

داگر (جانشین فرمانده و در واقع معاون فرمانده، یه گرگ خاکستری، بزرگ، که بزرگی هیکلش به اندازه یک ببر بود و شاید قوی ترین گرگ دسته، اما دوگولش تقریبا خالیه) سرشو برکنار پدر و گفت.

_ فرمانده دستور چیه چکار باید کرد

_ هیچی شما اینجا بمونید، خودم میرم ببینم چه خبره

جریان نگرانی تو دلم بیشتر شد احساس خطر می کردم، فرمانده آروم از روی تپه جلو رفت تقریبا به چند متری اون بچه‌ها رسید، بچه‌ها بدون این که بخوان فرار کنن یا بترسن جلوی پدرم ایستادن این ما رو آروم کرد که اونا بی آزارن، فرمانده خرناسی کشید و دندوناش رو نشون داد ناگهان

صدای جنگل رو گرفت می دیدم که فرمانده غرق خون شده، دیدم که پدرم داره جون میده داگر فریاد زد:

_ حمله کنید، یکیشون رو زنده نگذارید

با تمام سرعت شروع به دویدن کردم. داگر با دندونش کتفم رو گرفت و به زمین پرتم کرد.

_ تو و گرگیچ حق ندارید جلو بیاید فهمیدید خطرناکه.

مثل توله گرگ ها عقب کشیدم، گرگیچ با حالتی که بخواد دل داریم بده جلو اومد، با پوزش گردنم رو نوازش می کرد که شاید آروم بشم.

روبرومون فضایی از غبار و خون، فضایی که صدای تفنگ بی وقفه ادامه داشت، اون بچه‌های بی آزار حمایت مردان تفنگ به دست رو داشتن، حمایت مردانی که کارشون کشتن حیونای مثل ما بود. حدود نیم ساعتی درگیری ادامه داشت که همه گروهان لت و پار شدن از حدود 45 گرگ جنگی فقط 10 گرگ باقی موندن که همین دهتا هم حال مساعدی نداشتن، این یه شکست سنگین برای کل محافظینه، تقریبا نود درصد از کل نیرو هامون رو از دست دادیم آدمای خون خوار حتی به اجسادشون هم رحم نکردن و همه اجساد رو بردن، آدمایی که جسد مرده خودشون رو می سوزونن معلوم نیست چه بلایی سر اجساد ما بیارن، به همین راحتی صبح خوش و خوشحالم به ظهری غمگین و خون بار تبدیل شد.

 از شرق به سمت شمال زیلجو راهی شدیم لشکر شکست خورده که دیگه اومیدی به حفظ جنگل نداشت کسی بینمون نبود که، پدر یا برادرش رو از دست نداده باشه.

 به آب برکه نگاه می‌کنم گرگی سیاه وخسته با چشمای خیس، شاید وقتش شده من مسئولیت پدر رو به دوش بکشم.

از پشت سرم گرگیچ نزدیک شد.

_ گرگاس می خوای چکار کنی تو فرمانده‌ای چه دستوری میدی

سرمو پایین انداختم و

_ نمیدونم ولی فعلا باید به شمال بریم، باید با سلطان حرف بزنم، هر چه زود تر مراسم ماه باید اجرا بشه وگرنه جنگل از دست میره.


ادامه دارد...


konjj.blog.ir