کُنج

کانون نویسندگان جوان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کانون نویسندگان جوان» ثبت شده است

داستان زخمی قسمت دوم


قسمت دوم

آهنگ ملایم ماشین گوش همه رو نوازش می کرد. اما با این وجود همه پکر و تو فکر بودن. شاید تنها کسی که لبخندی داشت نوید بود. بدون توجه به اهنگ به صدای هندزفری هایش گوش میداد. شمانه به او خیره بود که چرا باوجود آهنگی به این قشنگی او چیز دیگری گوش می دهد. بی اراده دستش به سمت گوش های نوید دراز کرد تا بفهمد چیزی که او می شنود چیست.

که نوید از جایش پرید.

_ رسیدیم بپرید پایین بچه ها.

همین باعث شد سمانه دستش را جمع کند و بی خیال گوش های او شود.

جای باصفایی بود. پر از دار و درخت. درخت هایی که برگ ریزانشان بود. صدای آب روان و خش خش برگ ها زمینه ای دلنشین به فضا میداد. انگار در یک بهشت نارنجی پا گذاشته باشی. زیر پا صدای خورد شدن برگ های ترد می آمد و در فضا صدای آرام بخش آب. انگار اینجا را ساخته بودند که انسان آرامش را پیدا کند.

کم کم زیلو را پهن کردند و بسات جوجه را راه انداختند. آرام آرام سکوت به خنده تبیدل شد و خنده به قه قه. کسی نمی توانست خنده خود را کنترل کند. وقتی نوید لب به خنده باز می کرد. انگار او را برای خنداندن دیگران ساخته بودند.

بوی جوجه کباب مشام همه را نوازش می داد. ولی همچنان سمانه در لاکش فرو رفته بود. انگار به این زوی ها قصد بیرون آمدن را نداشت.

نوید رو به سمانه کرد

_ سمانه بیا یه لقمه بزن خیلی خوشمزه شده ها

سمانه بعد از مکثی کوتا

_ نه ممنون میل ندارم.

نوید باز اسرار کرد و سمانه هر باز درخواستش را رد کرد. انگار این بشر دست بردار نبود.

_ عجب سیریشه چرا ولکن نی نمی خورم یعنی نمی خورم دیگه

نوید دوباره اسرار کرد. و سمانه مجبور شد به جای یک لقمه چند لقمه ای را لب بزند. انگار از آنچزی که فکر می کرد خوشمزه تر بود.

در این آرامش نهار خودن حس خوبی داشت. حسن لذت آرامش و خنده. دیگر کسی پکر نبود الا

گوووووووووووو

گووو گووووووو

کل آرامش محیط بهم خود. انگار یکی با پاکن نقاشی به آن زیبایی را پاک کرد.

همه نگاه ها به سمت صدا پیچید. یک موتوری که با سرعت به سمتشان می آمد.

سمانه از جایش بلند شد. خیره به موتور و موتور سوار. یاد زمانی افتاد که با افشین موتور سواری می کرد. چقدر آن روز ها خوش بود.

پشت سر سمانه بقیه هم به پاشدند.

انگار که غریبه نیست. چون نوید با لبخند نگاهش می کرد.

موتور سوار آرام کنار ون ایستاد. کلاه کاسکت مشکی اش را از سر دراورد. و موتور را خاموش کرد. موتور قشنگی بود. نامش را نمی دانم فقط میدانم قیمتش زیاد می شد.

موتور سواره با موهای مشکی و صورتی تیره جمع را نشانه گرفت و آرام قدم برداشت. از دور می خندید انگار به رفقایش نزدیک می شود.

سمانه هم رهسپار شد. بدون آن که بداند چه می کند. قدم ها پشت قدم ها. فاصله کم و کمتر می شد. تا فضای میان این دو نفر به یک متر رسید. سمانه دستش را به سمت موتور سوار گرفت و لب باز کرد.

_میشه سویچش رو بدی یه دوری بزنم.

سمانه محو موتور بود. خیلی وقت بود پشت موتور ننشسته بود. و همین دلش بیشتر آب می کرد.

موتور سوار سویچ را در دست سمانه گذاشت و بدون این که بداند او کیست یا اصلا موتور سواری بلد است.

_ بیا این سویچ فقط حواست باشه دندش برعکس.

_  خودم بلدم

سمانه کلاه را به سر کرد و راه افتاد بدون این که فکر کند او دختر است. با موهایش را نوازش میداد. بعد از مدت ها لبخند بر چهره اش نشست. حتی فکرش را هم نمی کرد. یک موتور سواری انقدر جلا به جانش بدهد. موتور سواریی که یادگرفتنش یادگاری افشین بود.

موتور سوار به جمع رسید و بی مقدمه نوید را در آغوش گرفت.

همه مبحوت که الان چه شد. چرا سمانه موتور را گرفت و رفت حالا چرا انقدر با نوید جور است.

_ سلام عباس جان منتظرت بودم داداش.

_ قربونت عزیز دل.

_ بفرما نهار

_ به چه جوجه ای هم زدید.

_ سلام رفقا خوبید

جمع با یک سلام جواش را داد

عباس جوجه را خورد و تشکری از عواملش کرد. انگار از قحطی برگشته باشد. لقمه هایش را پهاوانانه بر می داشت.

خورد خوراکشان که تمام شد. صدای موتور برگشت. سمانه آرام و خندان آمد و سویچ را تحویل عباس داد.

وقتی همه آرام گرفتند عباس لب گشود.

سلام من عباسم، عباس نی فروش.

همه محو عباس بودند. اسم برازنده اش  بود. مثل عباس قد بلند و رشید بود سمانه تازه چشم باز کرده بود انگار قبل از این فقط موتور را می دید ولی الان که دقت می کرد. مردی قدبلند و چهارشانه. چشم و ابرویی مشکی برعکس سمانه که موهایش بور بود. باز هم دقت کرد. ته ریشی که باز بر جذابیتش اضافه می کرد. و زخم عمیقی که او را هر بار نسبت به قبل ترسناک تر نشان می داد.

_ نمی خواید خودتون رو معرفی کنید


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

دخترای خوب برای پسرای خوب(6)

قسمت ششم

دخترای خوب برای پسرای خوب


همین که نشستیم علی گفت

_ نمی دونم چه فرقه ای هستن ولی به نظرم تحت حمایتن چنین مجلسی رو به هیچ عنوان نمیشه تو قم برگذار کرد

علی حرفش تموم نشده بود که یه زن قد بلند با لباس های نمیه برهنه ظاهر شد و با ناز ادا گفت

_ خیلی خوش آمدید قدم رنجه کردید. به باب قسم نمی دانستم میاید وگرنه تدارکات را بیشتر می کردم.

علی که ریلکس جواب داد.

_ قرار نیست که هربار بگم شما باید خودتون آماده باشد. بگو سن رو خلوت کنن می خوام حرف بزنم سریع.

زن بدبخت به تته پته افتاد

_ چچ چچشم همین الان میگم.

و به سمت سن دویید.

بالای سن که رسید گفت.

_ حضار محترم و عزیزانم امشب مهمان داریم چه مهمانی. جناشین باب در منطقه جناب آقای داودی. به احترام ایشان بایستید.

شاید تعجب کنید چطوری مارو اشتباه گرفتن این بدبختا برای این که لو نرن هیچ عکسی هیچ وقت از خودشون نمی گیرن به همین خاطر مارو اشتباه گرفت و ریش و قیافه علی که سنش رو بیش از حد زیاد نشون میداد یکی از عوامل این اشتباه بود.

علی از جاش بلند شد و رفت روی سن، میکروفن رو جلوی دهنش گرف و

_ عهم عهم  صدا هست. خب بس... ( نزدیک بود بگه بسم الله الرحمن الرحیم ) فکر می کردم بهتر از اینا باشید من امشب بدون کارت وارد شدم نگهبان احمقی که برای اینجا گذاشتید خیلی راحت من رو راه داد داخل بدون این که از کارت یا رمز شب بخواد. جالبه که اول کسی که باید منو می دید شما بوید خانوووم که مسولیت این تجمع با شماست. ولی در عوض گارسونتون منو ملاقات می کنن و به شما گذارش میدن. این نشانه ضعفه (با حالت داد) باید بگم گند زدید با این کارتون. مراسمه که شما گرفتید.

با حرفای علی همه میخ کوب شده بودن یه یه پیام برام اومد از طرف علی. ( مسلح و آماده باشید)

ما سه نفر معمولا با خودمون شکر و چاقو حمل میکنیم برای روز مبادا و امروز روز مبادا بود. به محمدم گفتم که آماده بشه. یه نگاه به علی انداختم دیدم دستشو برده پست کمرش.

خانوم. خطاب به سر خدمتکار.

_ الان زنگ زدم به بالا گفتن که جانشین باب تو خونشه و اینی که اینجاس یه نفوزیه سریع بکشیدش پایین.

_ چشم خانوم.

 

داخل جمعیتی که پای سن بودن چند نفر رو دیدم که با کت و شلوار دارن میرن سمت علی سریع شروع به دویدن کردیم.

علی با دیدن من از روی سن پایین اومد و به سمت جمعیت راه افتاد.

قبل از این که یکی از اونا بخواد کلتشو به سمت علی نشونه بگیره پریدم و چاقمو تا آخر داخل گردنش فشار دادم.طوری که صدای پاره شدن رگ هاشو شنیدن.

صدای تیراندازی و جیغ کل سالن رو گرفت. جمعیت دیوانه وار به این سمت و اون سمت می دویید و علی هم بین جمعیت. کت و شلواری های بی شرف حتی به خودشون هم رحم نمی کردن و برای گرفتن علی از کشتن کسایی که توی تیرسشون بود ابایی نداشتن

کلتشو برداشتم و شروع  به شلیک کردن به سمت نگهبانا شدم طوری که هر هفت نفرشون  بی خیال علی شدن و قصد کشتن منو کردن. با تمام سرعت حرکت کردم و با یه شیرجه بندمو پشت یه میز جا دادم. صدایی تیراندازی از تق تق به صدای رگبار تبدیل شده بود. یعنی مرگ رو با تمام امعا و احشام حس می کردم. نمی شد قدم از قدم برداشت که صدا قطع شد از پشت میز آروم بیرون اومدم دیدم که بله  علی و محمد رو گرفتن و اسلحه روی سر این دوتاس، نگاهم به پشت سر خودم افتاد دیدم خانوم اسلحش رو سر منه. یعنی چاره ای جز تسلیم شدن باقی مونده.


ادامه دارد.......


نویسنده: محمد مهدی محمدی راد


منتشر شده: در وبلاگ konjj.blog.ir


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

دخترای خوب برای پسرای خوب(5)

قسمت پنجم

دخترای خوب برای پسرای خوب 


منو محمد سریع خودمنو بع علی رسوندیم، به علی گفتم علی چکار کردی. علیم جواب داد.

_ کاری که باید می کردم، بدویید تا کسی نیومده باید ببریمش اونور.

بدن بیهوش راننده رو در حالی که از سرش خون میرفت کشون کشون بردیم و  تو یکی از بنبست های فرعی (همین کوچه هایی که عرضش یه متره و تهش بن بسته) انداختیم. سریع محمد چنتا تیکه کارتون جور کرد و روش انداخت که کسی بدنشو نبینه. علیم شروع کرد به گشتن لباساش به جز پول و سویچ ماشینش یه کارد هم برداشت گفت.

_اینا به درد می خورن.

با سرعت تمام رفتیم سمت ماشین و پارکش کردیم. بعد از اون زفتیم تو خونه ای که اونا رفتن به محض ورود یه مرد هیکلی سیه چرده جلمون رو گرفت و با صدای خیلی کلفتش گفت.

_ رمز شب

علی که از پایین به بالا نگاهش می کرد ابرو هاشو تو هم برد و

_ کارت به جایی رسیده که از منم رمز شب می خوای نفله آره

احترام حالیت نی نه

میری کنار یا بدم بچه ها جیگرتو در بیارن.

آقا هیچی دیگه همین که گفت بچه ها جیگرتو در بیارن منم گردنمو چپ و راست کردم که تق تق صدا داد تا خف قضیه بیشتر بشه

مرد هیکلی یهو مثل این که پشماش بریز گفت

_ ببخشید آقا شرمنده به جا نیوردم به ما گفته بودن که شما میاید.

و از سر راهمون کنار رفت. از پلهایی که به یک زیر زمین ختم میشد قدم گذاشتیم که یکی از همون زنای ماشین جلومون پرید و گفت.

_ شما کامران رو ندیدید؟

علی با همون قیافش گفت

_ باید می دیدم

اون زن دون دون رفت سمت نگهبان هیکی از اونم همین سوال رو کرد و بازم جوابی نگرفت.

راهمون رو ادامه دادیم ترسم بیشتر شد که الانه بدن بی هوش کامران رو پیدا کنن. وقتی به پایین پله ها رسیدیم سال بزرگی رو دیدیم که زن و مرد مشغول عیش و نوش بودند و همه نیمه عریان.

ستاییمون برگشتیم و راهمون رو کج کردیم.

گفتم

_ علی اینجا کجاست بیایید  برگردیم

_ نمی دونم زنگ بزن به حاجی بگو بچه ها رو بپاشونه اینجا. یکم که وقت تلف کردیم میزنیم بیرون.

آروم برگشتیم سمت جمعیت همه مشغول بودن و کسی حواسش به ما نبود. یکی از زنایی که به نظر میومد گارسون باشه نزدیک شد در حالی که زنجیر به دست و پاش بسته بودن گفت.

_آقایان چی میل دارید.

علی نه گذاشت نه برداشت گفت

_ویسکی به انداه

منو محمد یه نگاه پر تعجب به هم و یه نگاه به علی

گارسون زنیجری جواب داد

_ چشم تا آماده میشه شما بفرمایید اینجا بشینید.

گارسون.

_رفتم الان سفارش گرفتم

_ خوب چی شده؟

_ طرف ویسکی سفارش داد فکر کنم رئیس باشه

_ قرار نبود امشب بیاد. کدمه نشونم بده باید برم ببینم.

 

چند دیقه نگذشته بود که یه گارسون زنجیری دیگه اومد اما این بار مرد بود. گفت

_ ببخشید قربان ویسکی رو داخل بتری بیارم یا گلاسه

علی دوباره با همون لحن جواب داد

_ مزش به بتریشه با بتری بیار

_ چشم

 

سرگارسون.

باید به خانوم خبر بدم رئیس اومده.


ادامه دارد...


نویسنده: محمد مهدی محمدی راد


منتشر شده: در وبلاگ konjj.blog.ir


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

داستان گرگاس قسمت دوم

گرگاس


قسمت دوم



_ باشه

راه افتادیم طولی نکشد که جلوی قلعه سلطان حاضر شدیم، سلطان شیری که تمام جنگل زیر پایش بود وقتی که به کنار تخت سنگی اش رسیدم، با خرناس و دندان قروچه ای گفت:

_ سلام بر پسر گرین بزرگ، ما رو در غم پدرت شریک بدون گرگ جوان.

_ ممنونم سلطان الان مسئله ای بزرگ تر از مرگ پدر من وجود داره، حمله انسان‌ها ما تقریبا دو سوم محافظین رو از دست دادیم به نظرم وقتشه که مراسم ماه رو اجرا کنیم.

_ فکر خوبیه امشب مقدماتش رو هماهنگ کن، هر چه سریع تر باید محافظین به حالت قبلشون برگردن

_ چشم سلطان، عس ساعه انجامش میدم.

وقتش بود که یه فداکاری اساسی کنیم. باید هر طور شده انسان‌ها رو از جنگل دور بکنیم وگرنه دیگه هیچ حیونی باقی نمی‌مونه مگر راسوهای بد بو، خب این مراسم ماه قدرت گرگ‌ها رو زیاد می‌کرد ولی عمرمون رو کم، فقط یه تایم کوتاه میداد برای پیروزی اما اگه شکست می‌خوردیم کاملا نابود می‌شدیم.

_ سلام یوز پیر.

_ سلام گرگ کله خر.

_ یوز من الان فرمانده دستم.

_ بازم کله خری چون می خوای این کارو بکنی .

_ بی خیال، پیر شدی چیزی نمی‌فهمی

_ من نفهمم یا توی نفهمم که، خیلی کله خری و می خوای جنگ نجات بدیو. هین. مسخره کردی مارا. اسکل.(یوز پیر را مثل بابا اتی قهو تلخ فرض کنید.)

_ تو یا منو نفهم فرض کردی یا خودتو. بیا کارتو بکن.

_ کار کیو بکنم

_ پیر بودی دیوانه هم شدی

_ حرف دهنت رو بفهم توله

گرگیچ پرید وسط و داد زد.

_ بسسسسسسه مثل احمقا بحث می کنید.

_ من احمقم یا این پیری

_ تو احمقی

_ گرگاس بسه سر خواننده ها رو درد آوردی دیگه عه.

_ از همتون معذرت می خوام ولی این پیر خرفت کارشو انجام نمیده.

بعد کلی کلنجار و دعوا بلاخره راضی شد کارشو بکنه.

_ خب کله خر تو و دار و دسته خرت میرین. خخخخخ پپپپپپ خخخخ پپپپ

_ چی شد؟

_ فکر کنم داره آپدیت میشه.

_ نه داره ویندوزش بالا میاد.

_ خخخخخ پپپپپ خخخخخخ پپپپپ خب کجا بودم میرید بالای تپه نگاه به ماه کامل می‌کنید از اعماق وجودتون گوزه میکشید.

_ چی میگه این گرگیچ؟

_ گوزه چیه؟

_ میگم پیر شده.

سرم رو بردم در گوشش و داد زدم

_ اوووووووون زوزست زوزه فهمیدی پیره خرفت.

بعد داد زدنم گوشش رو خاروند و خودشو یه تکون داد و شیپیش هاشو پراکرده کرد.

_ باشه همونی که تو میگی تا خود صبح گوزه میکشی بعد صبح واقعا دیگه خر میشی.


ادامه دارد...


KONJJ.BLOG.IR

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ILYA محمد راد