کُنج

کانون نویسندگان جوان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قسمت دوم» ثبت شده است

داستان زخمی قسمت دوم


قسمت دوم

آهنگ ملایم ماشین گوش همه رو نوازش می کرد. اما با این وجود همه پکر و تو فکر بودن. شاید تنها کسی که لبخندی داشت نوید بود. بدون توجه به اهنگ به صدای هندزفری هایش گوش میداد. شمانه به او خیره بود که چرا باوجود آهنگی به این قشنگی او چیز دیگری گوش می دهد. بی اراده دستش به سمت گوش های نوید دراز کرد تا بفهمد چیزی که او می شنود چیست.

که نوید از جایش پرید.

_ رسیدیم بپرید پایین بچه ها.

همین باعث شد سمانه دستش را جمع کند و بی خیال گوش های او شود.

جای باصفایی بود. پر از دار و درخت. درخت هایی که برگ ریزانشان بود. صدای آب روان و خش خش برگ ها زمینه ای دلنشین به فضا میداد. انگار در یک بهشت نارنجی پا گذاشته باشی. زیر پا صدای خورد شدن برگ های ترد می آمد و در فضا صدای آرام بخش آب. انگار اینجا را ساخته بودند که انسان آرامش را پیدا کند.

کم کم زیلو را پهن کردند و بسات جوجه را راه انداختند. آرام آرام سکوت به خنده تبیدل شد و خنده به قه قه. کسی نمی توانست خنده خود را کنترل کند. وقتی نوید لب به خنده باز می کرد. انگار او را برای خنداندن دیگران ساخته بودند.

بوی جوجه کباب مشام همه را نوازش می داد. ولی همچنان سمانه در لاکش فرو رفته بود. انگار به این زوی ها قصد بیرون آمدن را نداشت.

نوید رو به سمانه کرد

_ سمانه بیا یه لقمه بزن خیلی خوشمزه شده ها

سمانه بعد از مکثی کوتا

_ نه ممنون میل ندارم.

نوید باز اسرار کرد و سمانه هر باز درخواستش را رد کرد. انگار این بشر دست بردار نبود.

_ عجب سیریشه چرا ولکن نی نمی خورم یعنی نمی خورم دیگه

نوید دوباره اسرار کرد. و سمانه مجبور شد به جای یک لقمه چند لقمه ای را لب بزند. انگار از آنچزی که فکر می کرد خوشمزه تر بود.

در این آرامش نهار خودن حس خوبی داشت. حسن لذت آرامش و خنده. دیگر کسی پکر نبود الا

گوووووووووووو

گووو گووووووو

کل آرامش محیط بهم خود. انگار یکی با پاکن نقاشی به آن زیبایی را پاک کرد.

همه نگاه ها به سمت صدا پیچید. یک موتوری که با سرعت به سمتشان می آمد.

سمانه از جایش بلند شد. خیره به موتور و موتور سوار. یاد زمانی افتاد که با افشین موتور سواری می کرد. چقدر آن روز ها خوش بود.

پشت سر سمانه بقیه هم به پاشدند.

انگار که غریبه نیست. چون نوید با لبخند نگاهش می کرد.

موتور سوار آرام کنار ون ایستاد. کلاه کاسکت مشکی اش را از سر دراورد. و موتور را خاموش کرد. موتور قشنگی بود. نامش را نمی دانم فقط میدانم قیمتش زیاد می شد.

موتور سواره با موهای مشکی و صورتی تیره جمع را نشانه گرفت و آرام قدم برداشت. از دور می خندید انگار به رفقایش نزدیک می شود.

سمانه هم رهسپار شد. بدون آن که بداند چه می کند. قدم ها پشت قدم ها. فاصله کم و کمتر می شد. تا فضای میان این دو نفر به یک متر رسید. سمانه دستش را به سمت موتور سوار گرفت و لب باز کرد.

_میشه سویچش رو بدی یه دوری بزنم.

سمانه محو موتور بود. خیلی وقت بود پشت موتور ننشسته بود. و همین دلش بیشتر آب می کرد.

موتور سوار سویچ را در دست سمانه گذاشت و بدون این که بداند او کیست یا اصلا موتور سواری بلد است.

_ بیا این سویچ فقط حواست باشه دندش برعکس.

_  خودم بلدم

سمانه کلاه را به سر کرد و راه افتاد بدون این که فکر کند او دختر است. با موهایش را نوازش میداد. بعد از مدت ها لبخند بر چهره اش نشست. حتی فکرش را هم نمی کرد. یک موتور سواری انقدر جلا به جانش بدهد. موتور سواریی که یادگرفتنش یادگاری افشین بود.

موتور سوار به جمع رسید و بی مقدمه نوید را در آغوش گرفت.

همه مبحوت که الان چه شد. چرا سمانه موتور را گرفت و رفت حالا چرا انقدر با نوید جور است.

_ سلام عباس جان منتظرت بودم داداش.

_ قربونت عزیز دل.

_ بفرما نهار

_ به چه جوجه ای هم زدید.

_ سلام رفقا خوبید

جمع با یک سلام جواش را داد

عباس جوجه را خورد و تشکری از عواملش کرد. انگار از قحطی برگشته باشد. لقمه هایش را پهاوانانه بر می داشت.

خورد خوراکشان که تمام شد. صدای موتور برگشت. سمانه آرام و خندان آمد و سویچ را تحویل عباس داد.

وقتی همه آرام گرفتند عباس لب گشود.

سلام من عباسم، عباس نی فروش.

همه محو عباس بودند. اسم برازنده اش  بود. مثل عباس قد بلند و رشید بود سمانه تازه چشم باز کرده بود انگار قبل از این فقط موتور را می دید ولی الان که دقت می کرد. مردی قدبلند و چهارشانه. چشم و ابرویی مشکی برعکس سمانه که موهایش بور بود. باز هم دقت کرد. ته ریشی که باز بر جذابیتش اضافه می کرد. و زخم عمیقی که او را هر بار نسبت به قبل ترسناک تر نشان می داد.

_ نمی خواید خودتون رو معرفی کنید


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

داستان گرگاس قسمت دوم

گرگاس


قسمت دوم



_ باشه

راه افتادیم طولی نکشد که جلوی قلعه سلطان حاضر شدیم، سلطان شیری که تمام جنگل زیر پایش بود وقتی که به کنار تخت سنگی اش رسیدم، با خرناس و دندان قروچه ای گفت:

_ سلام بر پسر گرین بزرگ، ما رو در غم پدرت شریک بدون گرگ جوان.

_ ممنونم سلطان الان مسئله ای بزرگ تر از مرگ پدر من وجود داره، حمله انسان‌ها ما تقریبا دو سوم محافظین رو از دست دادیم به نظرم وقتشه که مراسم ماه رو اجرا کنیم.

_ فکر خوبیه امشب مقدماتش رو هماهنگ کن، هر چه سریع تر باید محافظین به حالت قبلشون برگردن

_ چشم سلطان، عس ساعه انجامش میدم.

وقتش بود که یه فداکاری اساسی کنیم. باید هر طور شده انسان‌ها رو از جنگل دور بکنیم وگرنه دیگه هیچ حیونی باقی نمی‌مونه مگر راسوهای بد بو، خب این مراسم ماه قدرت گرگ‌ها رو زیاد می‌کرد ولی عمرمون رو کم، فقط یه تایم کوتاه میداد برای پیروزی اما اگه شکست می‌خوردیم کاملا نابود می‌شدیم.

_ سلام یوز پیر.

_ سلام گرگ کله خر.

_ یوز من الان فرمانده دستم.

_ بازم کله خری چون می خوای این کارو بکنی .

_ بی خیال، پیر شدی چیزی نمی‌فهمی

_ من نفهمم یا توی نفهمم که، خیلی کله خری و می خوای جنگ نجات بدیو. هین. مسخره کردی مارا. اسکل.(یوز پیر را مثل بابا اتی قهو تلخ فرض کنید.)

_ تو یا منو نفهم فرض کردی یا خودتو. بیا کارتو بکن.

_ کار کیو بکنم

_ پیر بودی دیوانه هم شدی

_ حرف دهنت رو بفهم توله

گرگیچ پرید وسط و داد زد.

_ بسسسسسسه مثل احمقا بحث می کنید.

_ من احمقم یا این پیری

_ تو احمقی

_ گرگاس بسه سر خواننده ها رو درد آوردی دیگه عه.

_ از همتون معذرت می خوام ولی این پیر خرفت کارشو انجام نمیده.

بعد کلی کلنجار و دعوا بلاخره راضی شد کارشو بکنه.

_ خب کله خر تو و دار و دسته خرت میرین. خخخخخ پپپپپپ خخخخ پپپپ

_ چی شد؟

_ فکر کنم داره آپدیت میشه.

_ نه داره ویندوزش بالا میاد.

_ خخخخخ پپپپپ خخخخخخ پپپپپ خب کجا بودم میرید بالای تپه نگاه به ماه کامل می‌کنید از اعماق وجودتون گوزه میکشید.

_ چی میگه این گرگیچ؟

_ گوزه چیه؟

_ میگم پیر شده.

سرم رو بردم در گوشش و داد زدم

_ اوووووووون زوزست زوزه فهمیدی پیره خرفت.

بعد داد زدنم گوشش رو خاروند و خودشو یه تکون داد و شیپیش هاشو پراکرده کرد.

_ باشه همونی که تو میگی تا خود صبح گوزه میکشی بعد صبح واقعا دیگه خر میشی.


ادامه دارد...


KONJJ.BLOG.IR

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ILYA محمد راد