این جهان بزرگتر از فکر من و توست. پس زیاد بهش فکر نکن.

اگر قرار باشه انقدر به تعداد ستاره ها و سیاره ها فکر کنی عمرت تموم میشه پسر.

_آخه پدر، من نمی تونم بهش فکر نکنم. فکرشو بکن این همه ستاره، این همه کهکشان بعد ما فقط تو یه کنجش ایستادیم.

ایلیون دستی بر سر پسرش با موهای کهکشانی کشید. و نگاهش را به آن سوی راه شیری دوخت.

پسرم ما اینجاییم و باید از اینجا بودنمان خوب مواظبت کنیم.

اِسپور  نگاهی به پدر کرد و عصایش را کمی تکان داد.

_ می دونم ما محافظان این کهکشانیم.

اِیلیون و اِسپور. پدر و پسر کهکشانی که هر دو محافظان ستارگان راه شیری هستند. اینان عمرشان از ما و زمین ما بیشتر است. پس زیاد به وقت خلقتشان و آمد و رفتشان فکر نکنید.

پدر، این اواخر اتفاقاتی افتاده نمی دانم خبر داری یا نه؟

_ منظورت خاموش شدن ستاره هاست.

_اره. توی  این سیصدسال اخیر حدود سه ملیون ستاره رو از دست دادیم، خیلی بده.

_ میدونم، ولی کاری نمیشه کرد. ستاره ها عمرشون تموم میشه و ما باید به فکر ستاره های جدید باشیم.

_ بله ستاره های جدید. اما کو ستاره جدید. برای هر صدهزار ستاره از بین رفته فقط شش هزار ستاره تازه متولد شده داریم. اگر همین جوری پیش بره طولی نمیکشه که راه شیری تبدیل به یه کهکشان خاموش میشه.

ایلیون سرش را کمی خاراند. واز خاراندن سرش تعدادی شهاب سنگ به این طرف و آن طرف پرتاب شد. اسپور دستش را روی چشمان سیاهش گرفت تا مبادا شهاب سنگی به آنان آسیب بزند.

ایلیون با حالت به حوصلگی و خستگی دهانش را کج و کله کرد و گفت

_ من وقتم را برای این بچه بازی ها حدر نمی دهم. باید به فکر سی ملیون سالگی نه اختر باشم که خوب باهم جفت شوند و در یک خط بایستند. تا بتوانم نیروی کهن را به کهکشان بازگردانم. حالا این مرگ و میر ستاره ها باخودت باشد تا بعد یک فکر به حالش بکنیم.

_ برای جفت کردن اختر ها هفتصدسال وقت دارید. به نظرتان الکی وقت خودتان را طلف نمی کنید.

ایلیون بر روی دو پایش ایستاد و ردای اخترنشانش را تکاند. باز هم پرتاب خرده سنگ ها و ایجاد شدن شهاب ها. رو بروری پسرش ایستاد. قدی حدود دو جرس. یعنی به اندازه دوتا گلدسته. آرام گردنش را تکان داد و با فریاد گفت.

_ من وقتی ندارم که طلف کنم حالا برو به بچه بازیت برس که دیرم شده.

ایلیون  ته عصایش را بر سینه اسپور گذاشت و او را به عقب پرتاب کرد. اسپورعصبانیتش بیش از پیش شد و به سختی فریادش را خورد. می دانست که حریف پدرش و لجبازی هایش نمی شود. باید دست به کار شود و فکر به حال این وضعیت کند.

آرام از روی کهکشان بلند شد. و ردای اطلسی رنگش را تکاند تا خرده سنگ ها را از خودش جدا کند. کفش های آذرینش را پوشید. دستبند ستاره نشانش را به دست انداخت دستبندی که نشان می داد محافظ کدام کهکشان است. عصای نقره‎‌ای اش را به دست گرفت. دو انگشتش را خیلی تند جلوی دهانش آورد و سوت محکمی زد.

هوووووووووووو. همین که صدای سوتش کهکشان را پر کرد. کشتی مخصوصش با سرعت به سمتش آمد.

کشتی کهکشانی اش آماده بود تا او را به هر جایی که می خواهد ببرد. پایش را روی پله کشتی گذاشت و روی صندلی خودش نشست. صندلی سنگی با جواهرات بنفش. کشتی طولی حدود 7 جرس داشت. سرعتش به اندازه نور بود . بادبان هایش از جنس گدازه های خورشید.

وقتش بود یک سری در این کهکشان بجنباند و  از حال این ستاره ها با خبر شود. دو دستش را روی گویه هدایت گذاشت. تا با یک تماس انگشتانش با مکان مورد نظرش فورا به آنجا برود.

_ نه خورشید نه!! چرا خورشید خاموش و روشن  میشه. نباید خورشید خاموش بشه.

محکم دستش را روی گوی کوبید جایی که مکان خورشید خودمان را نشان می داد.