اولین بار که مردم

 

کاری از دست نویس


سخت است که هم فرمانده باشی هم جنگاور وسط میدان. زخمی باشی یا عامل روحیه یگان. خسته باشی اما خداقوت بگویی. آری سخت است فراتر از آنچه که هستی تظاهر کنی. 
پس بگذارید اندکی خاطره بگویم نه از قرن پیش بلکه از ۲۱ قرن پیش.

 

 


در قلعه (رینگر) که از سمت شمال به واسطه کوه های بلند محافظت میشد و از شمال شرق جنگلی بزرگ و متراکم آن را پوشش میداد. حضور داشتم از من دعوت شده بود که با سپاهم در برابر لشکر دشمن خبیس و خون خوار ایستادگی کنم و این برای سپاه ۳ هزار نفره من کاری سخت دشوار است که برابر لشگری با ۱۰۰ هزار نیرو مقابله کنیم. 

بگذارید روشنتان کنم این داستان مرگ من. مرگ من به دست بدترین انسان ها. 

در مجلس فرماندهان بحثی ایجاد بود که دشمن از کجا می آید از جنگل متراکم و موازی جلگ رودخانه یا از میانه تنگه کوه. از هر طرف که می آمد حداقل سه روز راه داشت. 
اما مسئله کمین نیروهای رینگر بود که کجا باید باشد. وسط جنگل یا دره میان دو کوه بلند. 

در آخر نظر بر آن شد که نیمی از نیرو ها به جنگل بروند و نیمی به بالای شکاف. سرعت عمل مهم بود. ما باید قبل از دشمن می رسیدیم در غیر این رینگر خاکستر می شد. 

سه روز بعد به جنگل رسیدیم کمین کردیم مراتب استتار را به جا آوردیم طوری مخفی شدیم که خود جنگلهم مارا جنگل می دانست. 

درد داشتم از جنگ قبل که آن دختر خنجری به پهلویم زد درد داشتم. 

بالای سروی بلند از درد به خود مچاله بودم. ولی درد نباید چیره می شد وگرنه نه تنها خودم بلکه نیروهایم زیر پای دشمن خاک می شدند. 

نیم روز به همین مموال گذشت. صدای سربازان افسار کسیخته و وحشی از دور شنیده میشد. شعار جنگ می دادند و به خون تشنه بودند. 

آرام ماندیم و در کمین مردیم. آری ماننده مردگان بی تحرک. گذاشتیم از میان ما رد شوند و خیالشان از نبود ما راحت باشد. قصد استراحت کردند. چادر زدند و مستقر شدند. سلاح بر زمین گذاشتند. خوردند و نوشیدند. 

و آن لحظه بود که مردگان بیدار شدند. بر سرشان تاختیم نفر به نفرشان را تیغ گذر کردیم و تیر های رها شده از کمانمان را در گوشت مهمان کردیم. این اول ماجرا بود. سپاهیان وفادار من یک به ده بودند. هر نفرشان ده نفر مقابل خود داشت این جنگ سخت بود و  دشوار. 
تاصبح جنگیدیم و پیروز شدیم. اما قافل از آنکه رینگر در محاصره است. 

آری برادر خائن من راه شکاف را باز کرد و خودش بر رینگر تاخت. 
من خسته بودم و بقیه خسته تر. خوشحالیمان روی لبمان مرد و عمرش از پشه هم کمتر بود. 

گردنم گرم شد همراه با کمی درد دست به گرنم انداختم دیدم که دستم و تنم از من فاصله دارد اما سرم چند قدمی دور تر روی زمین است. ترسیدم و فهمیدم که مرا کشتند. همانانی که برایم جنگیدند. وفادارانم مرا کشتند. 

میدیدم که سرم را به کیسه کردند تا پیشکش برادم کنند. 


خون من آرام نمی گیرد.

 

دستنویس