پنج روز بدون وقفه
قسمن هفتم
سه متر پریدم بالا، قلبم چسبید به کف پام، داد زدم ، مگه مرض داری بیشعور، بقیه بچهها از خنده رو زمین غلت میزدن، منم خودم خندم گرفت، ولی توی این حال و هوا لبخند ملیه حیدر بود که نگاه همرو میدزدید، الهام با یه حالت خاصی انگار که بخواد اشوه بریزه
_ حیدر این که خیلی با حال بود چرا نمیخندی، انقدر خشک نباش دیگه.
_ الان خیلی فکرم مشغوله اصلا نمیتونم بخندم، مهردادم همش به فکر مسخره بازیه بچسبید به کار دیگه، دانیال بیا سریع دوربینها رو نصب کنیم.
سارا خودشو انداخت وسط که.
_ اههه این حیدر دوباره رئیس بازیش شروع شد.
_ سارا اصلا میخوای تو به جای من حرف بزی، دیگهه لال میشم.
یهو بی اراده داد زدم،
_ نه همین بسمونه بی خیال ما یه بار رای اشتباه دادیم الان چار ساله داریم میگیم غلط کردیم دیگه بسه
_حیدر یه نگاه عاقل اندر صفیه بهم انداخت که میگفت بسه انقدر خودتو سبک نکن.
_ خب بسه دنبال بریم سر کارمون نمیخوام شکست بخوریم یا جابمونیم.
یهو مهرداد با احترام نظامی.
_ چشم فرمانده حیدر.
شروع کردیم به وصل دوربینا و تست همه سیستمهای امنیتی، نمیدونم چرا ولی یه هسی بهم میگفت حالا حالا ها تو این پروژه ایم با این همه تداویر امنیتی سطح بالا معلوم بود که حیدر چه خوابی برامون دیده، شاید خطرناک و شاید هم ترسناک و ...
_ بلاخره تموم شد بریم خونه هامون فردا بعد دانشگاه میایم اینجا باید جدی شروع به کار کنیم.
_ حیدر .
_ چیه .
بیا کارت دارم.
بعد خداحافظی با بچهها را افتادیم، نشست ترک موتورم شروع کردم.
_ حیدر از قضایای امروز سر کلاس خبر داری.
_ نه چی شده، اها از این که تو خواب بودی اره.
_ نه دیونه از عضو جدید کلاس سمیرا اشکانی.
_ اخه من با دختر مردم چکار دارم چی میگی.
_ خب یه چزایی فهمیدم، مهرداد گفت این دختره اومده میخواد جاسوسی کنه، اخه تو کلاس از سارا در مورد تو می پرسیده، این خیلی رو اعصابمه.
_ نگران نباش مهرداد جاسوس نباشه و نفوذی اون دختره نفوذی نیست، حالا تو چرا تو این هیری ویری تو فکر نفوذی.
_ اخه بهم گفتی یه سری از نوارهای داخل اتاق دزدیده شده، بدجوری ترسیدم که شاید دست دولت تو کار باشه، میدونی اونا همه جا نیرو دارن.
_ ببین دانیال انقدر تند نرو، منم میدونم اونا دارن دنبالمون میگردن، قدم به قدممون رو پیش بینی میکنن پس اگه ما وایسیم، درجا بزنیم، یا حساسیت الکی نشون بدیم، مطمئن باش که یدفه ضربه سختی میخوریم، پس باید یه کاری بکنیم پیش بریم، افراد پشت پردهم رو پیچ بدیم، یه جوری وانمود کنید که به جاهای خوبی رسیدم و هیچ مشکلی نداریم، بذارید این دختره هم وارد بشه زیاد گیر الکی نده باشه.
_باشه حیدر هرچی تو بگی، من که از این چیزا درست سر در نمیارم، فقط احتیاط میکنم و خواهش میکنم ازت که مواظب باش، مواظب همه چی.
_ ای بابا تو دهن ما رو گازوئیلی کردی، چرا انقدر میترسی، خیلی قضیه رو ترسناک نکن.
_ نمیخوام جسدمون پیدا بشه، باشه سعی میکنم سخت نگیرم فعلا.
_خدافظ.
بعد از رسوندن حیدر، حرفاش منو از یه چیز میترسوند، نکنه حیدر اون نفوذی باشه، دیگه داشتم واقعا دیونه میشدم، حیدر مورد اعتماد ترین فرد توی گروه بود، ولی نمیدونم چرا انقدر راحت و سرسری از همه چیز میگذره، خیلی خطرناکه این مسائل مهم هستن، حالا اون موقع آقا الکی الکی ازش می گذره، خلاصه با همین فکر و خیال و مشکوک بودن به حیدر و مهرداد و استعداد کارگاه بازیم خوابم برد.
روز چهارم
ادامه دارد...
konjj.blog,ir