کُنج

کانون نویسندگان جوان

داستان پنج روز بدون وقفه 4

پنج روز بدون وقفه


قسمت چهارم



یهو داد زد

_ الو بفرمایید.

_سلام حیدر حالت خوبه منم الهام مردی یا زنده ای.

_ نه مردم الان داره روحم بات حرف میزنه یهوووو هووو بعدش مگه شما خواب ندارید بگیرد بخوابید.

اخه مگه الان ساعت چنده این خوابیده خدا.

_ مگه الان ساعت چنده که خوابیدی .

مهرداد _ اره راس میگه تازه ساعت ده شب.

الهام_ اقا حیدر به نظرت زود نمی خوابی.

_ اولا که شما چهارتا منو قال گذاشتد رفتید ثانیا تا ده شب بیرونید پدر مادر نگران نمیشن ثالثا (با لهجه لری) مگه ویلونید که تا الو هیسید در برید برومید دیه.

 همه داد زدیم چییییییییی.

_هیچی گفتم مگه شما نمی خواید برید خونه عزیزانم برید خونه بهتره‌ها دیگه دیروقت بذارید منم بخوابم خدافظ.

 بووووووووووقققق

 همین که فهمیدیم سالمه خیلی خوبه. نیم ساعت بعد همه تو خواب بودیم.

 

روز سوم _ خواب بد

 

_ پی‌گیر کار ما نباشید، تا الان خیلیا تو این راه اومدن، به بدبختی و نابودی رسیدن، اینجا برای ما خوبه دنبال قاتل نگردید کار خودتونو سخت نکنید.

_(هیییییییییییییع)  خداروشکر  خواب بود، این چی بود  دیدم یعنی چی.

زنگ زدم حیدر.

_ الو حیدر کجایی.

_ خونم واسه چی کاری داری، چرا انقدر نفس نفس میزنی اتفاقی افتاده.

 _ نه چیزی نشده خودتو برسون دانشگاه کارت دارم، به بقیه بچهها هم میگم بیان فعلا.

_ باشه فعلا خدافظ

دانشگاه

 ساعت 9 صبح

_حیدر یه خواب دیدم دارم دیونه میشم.

چه خوابی چی شده.

_  هفتا نفر که پنج نفرشون مرد بود دوتاشون زن، همشون به تیرک‌های چوبی بسته شده بودن، وضع خیلی بدی داشتن، انگاری داشتن عذاب می‌شدن، همش بهم می گفتن که پی کاراشون رو نگیریم انگاری، حرفاشون بوی نصیحت میداد، انگاری قبل ما کسایی تو این راه رفتن و به بی راهه کشیده شدن.

 _ دانیال حالت خوبه، چرا چرت وپرت میگی، این چه حرفیه خوابت از سر ترس بوده مطمئن باش.

 بقیه بچه‌ها با حالت تعجب به من و حیدر نگاه می‌کردن یهو حیدر دستشو زد رو میز جوری که همه دو متری پردیم هوا.

_ چتونه ترسیدید، اه فکر نمی‌کردم انقدر ترسو باشید، یه خوابه چیزی نشده که همه اینجوری بهت زده شدین.

مهرداد  به تته پته  افتاد

_ حیدر فکر نمی‌کنم برای ترسمون باشه، نمیگم نترسیدیم، ترسیدیم، ولی خب منم اینجور خوابی دیدم و قبل این که بیام اینجا، توی ماشین با الهام و سارا داشتیم حرف میزدیم، راستش ما همون یه خواب دیدم، این یه نشونست از روی ترس نیست، معلوم که یه چیزی هست نمی‌خوان ما بریم دنبالش شاید اتفاقات بدی بیفته.

الهام و سارا هم ادامه دادن.

_ راسه بخدا از سر ترس نیست، چرا هم باید من ببینم هم سارا هم مهرداد هم دانیال، حیدر تو که میدونی هرکسی بترسه من یکی نمی‌ترسم خودت که اینو خوب میدونی، مگه میشه چهار نفر تو یه شب یه مدل خواب ببینن.

_الهام راست میگه من تو عمرم حتی یه خوابم ندیدم، یا حداقل اگه دیدم یادم نمیامد، ولی، ولی الان این خواب با همه جزئیاتش به خاطر دارم، حتی قیافه اون هفت نفر.


ادامه دارد...


konjj.blog.ir

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

پنج روز بدون وقفه 3

پنج روز بدون وقفه 3



سکوت سخت حاکم شده رو خودم شکستم.

_ من که تا آخرش هستم حالا هرکی هست بزنه قدش.

دسته همه اومد روی دستم به جز یه نفر ، حیدر.

_ جمش کنید بابا اره زارت همه زدن قدش و هستید تا آخرش، می‌بینمتون، به علاوه فکر نکنم شما چهارتا خواهر، برادر باشید یا زن و شوهر، دستتون رو بکشید از هم بی شخصیتا.

تا حرفای تند و سرکوفت وارش تموم شد، همه دستامونو جدا کردیم، مهرداد با یکم دل‌خوری داد زد.

_ اَدای امل‌ها رو در نیار، چرت وپرتای آخوند‌ها رو تحویل ما نده محرم نا.

حیدر نگذاشت حرفش تموم بشه و با جذبه خاصی زیر لبی گفت.

_  خواهر داری باشه محرم نامحرم نداریم دیگه،  خواهرت کجاست.

 مهرداد که از این حرف خیلی جا خورد سرشو پایین انداختو هیچی نگفت. دیگه همه از تفکرات حیدر با خبر بودیم از اسمش معلوم بود. تو همین وادیا یهو دستش اومد رو شونم.

_ خب آقا دانیال شما بگو چه کاره ای (اسم و رسمت چیه گذشتت چه جوریه).

_  چرا من خب با یکی دیگه شروع کن.

_ نه تو مقدم تری

_ باشه، راستش من نه از بچه‌های بالا شهرم، که پول ومال زیر دستم باشه، نه پایین شهر من از بچه‌های هم کفم، از همونایی که پدر مادر کمکش نکرده و روی پای خودش بزرگ شده، الانم که اودم  دانشگاه با زحمت‌های خودم بوده و بس، چند سالی هست که مادرم عمرشو داده به شما، تقریبا تو خونه با بابام تنهام و دوتایی خونه رو اداره می‌کنیم.

 الهام پرید وسط حرفم

_ بچه کجایی

_  عرب خوزستان، بعد از جنگ مهاجرت کردیم تهران.

 مهرداد با یه حالتی که چشماش می‌گفت غلط کردم.

_ نه من دقیقا بر عکس توام، بچه مایه دار و تک فرزند تا الان نشده که خودم درامدی داشته باشم همیشه با بابام بودم، الانم که اینجا همش به مدیون بابامم، راستش خیلی به این رشته هم علاقه‌ای ندارم با شما همراه شدم چون عاشق ماجراجویی و عشق و حالم، اینم که بچه شمالم.

خب الهام تو بگو

_ بچه پایین  مایین شهرم از اینایی که هم محله ای هاشون با خودشون شمشیر می برن سرکار، خلاصه از محله لاتا، یه ستایی داداش دارم و بابامم الان هفتا کفن پوسونده، الانم منمو ننم تنها با ستا عروس قد ونیم قد، خانوادتا قصابیم، حالا من اودم دانشگاه ببینم چی میشه، اومدم که افتخار خانوادمون باشم، بچه همین شهرم، یعنی از زمانی که یادم میاد جد و آبادم مال تهرون بودن.

 سارا تو بگو.

_ تکم، یه کمم پول دارد، بابابزرگم کارخونه کفش داره تو تبریز، پدرمم تو تهران نمایندگی همون کارخونه رو ادارمه می‌کنه، الان که اومدم اینجا همش به خاطر خوب درس خوندنمه، خیلی هم براش تلاش کردم، آخرشم این که اره ترک تبریزم.  

تا حرفاش تموم شد مهرداد داد زد.

_ یاشاسین آذربایجان

از اونجایی که نمی‌فهمه این تبریزی آذربایجانی نیست این حرف رو میزنه چکار کنیم مهرداد دیگه.

خلاصه با بدبختی از حیدر خواستیم که اونم حرف بزنه، تا حیدر اومد شروع کنه. مهرداد مزه پروند که.

_ نکنه تو هم لری.

 حیدر ابرو هاش تو هم گره داد، جوری که هممون ترسیده بودیم با خودم می‌گفتم الان که دعوا بشه، یهو لباش خندون شد.

_ خوب آفرین پسرم درست حدس زدی، لرم از نوع تبعید شده.

 همه کاملا گیج و منگ این کلمه بودیم لر تبعیدی مگه داریم مگه میشه.

_ خوب اجداد من در زمان پهلوی اول برای مبارزه با ظلم و جور و ایجاد فرهنگ اسلامی یا همون مبارزه با کشف حجاب قیام می‌کنن، بعد از کلی جنگ و بدبختی، رهبرشون یعنی پدر جد من کشته میشه و ما هم تبعید میشیم به پایتخت.

 الهام وسط حرفاش پرید.

_ واقعا یعنی تو  الان لری، بلدی لری حرف.

_ نه ادای لرا رو در میارم اره دیگه لرم.

 مهرداد اخه هیچ کدوم از ما نمی‌تونیم به زبون مادریمون که عربی، ترکی و شمالی باشه حرف بزنیم، راستش حرف زدن تو برای ما عجیبه.

_  دیگه اینم یه مدلشه راستی از کی شروع کنیم به کار.

 به نظرم از همین الان عالیه حیدر.

 دانیال یا علی بگو شروع کنیم.

 راستی براتون نگفتم که حیدر چه شکلیه، یه پسر با قیافه داغون، تیپ معمولی خلاصه با کلی ریش و پشم اصلا شهید زنده‌ای بود برا خودش خخخ. دست به کار شدیم، الهام و سارا داخل نت گشتن تا چیزی از این ماجرا در بیارن، من و مهرداد هم تو روزنامه هایی که داخل اتاق بود کاوش می‌کردیم و حیدرم نوار کاست‌ها رو یکی یکی  گوش میداد، که شاید چیز به درد بخوری توش باشه. چند ساعتی بود که همه حس می کردیم سر کاریم و داریم رو تردمیل می دوییم، که یهو صبر الهام تموم شد.

 _اصلا میدونید ساعت چنده، ساعت هفت شبه، بلند شید، مگه شما کار و زندگی ندارید، بلندشید.

 همین رو که شنید وسایلمون رو جمع و جور کردیم راس می‌گفت خیلی دیر شده بود. ولی حیدر نشسته از جاشم تکون نمی‌خوره، با هدفون به صوت گوش میداد با دست حلش دادم.

_ چیکار می‌کنی.

_ پاشو بریم.

_ نه فعلا مونده برید تموم شد میام.

_ لازم نکره خوشم نمیاد توام تیکه تیکه پیدا کنیم. پاشو پدر مادرت نگران میشن.

 با قدرت تمام سرم داد زد.

_ نمیام تا این تموم نش،ه پدر مادر من به دیر خونه رفتنم عادت دارن.

الهام خودشو انداخت وسط.

_ حالا چی میگه این نوار؟

 _ تا اینجا  که همش سخنرانی امام و بس.

زدم تو سرش

_ یعنی تو از ظهر داری سخنرانی گوش میدی.

_ اره مشکلش.

 اینو که گفت فهمیدم باز اخلاقش سگی شده، یا به چیزی رسیده که بهتر به ما نگه، خلاصه با هر جون کندی بود کلید رو بهش دادم و تنها ولش کردم عین همه نامردا. رفتم تو حیاط یه خوف خاصی داشت هیچ کس نبود شب تاریک انگاری اومده باشی قبرستون، یهو یه دست آروم آروم اومد رو شونم صدا زد  _ای کاش اونجا تنها نمی‌گذاشتیش.

آروم سرمو چرخوندم، مهرداد بود که مثل جغد بهم نگا می‌کرد.

_ ( ادامه حرف مهرداد) به نظرم خطر داره، اها راستی شما ها که وسیله ندارین بیاید با هم بریم یه دوری بزنیم نظرتون.

_ من که موتور اوردم تو برو من با موتورم میام.

 خلاصه از اونا اسرار و از من انکار چهارتایی سوار ماشین خفن مهرداد شدیم، بماند که حیدر رو  ول کردیم به امان خدا، تا ساعت ده شب چرخ زدیم، انگار نه انگار که واسه نگرانی پدر مادرمون زدیم بیرون از دانشگاه، دیگه همه فهمیده بودیم، اومدنون از روی ترس بوده نه از نگرانی ننه بابا.

_ بچه ها میگم من نگران حیدرم نظرتون چیه یه زنگ بهش بزنیم.

 الهام پرید تو حرفم.

_من میزنگم.

زنگ که زد فقط بوق می‌خورد و صدایی جز بوق شنید نمیشد، دوباره که زنگ زد به صدای بوق خش خشم اضافه شد، نگرانیم چند برابر شد


ادامه دارد...

KONJJ.BLOG.IR

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

پنج روز بدون وقفه 2

قسمت دوم

پنج روز بدون وقفه




روز دوم _ دانشگاه
قرار شد که صبح زود بیایم دانشگاه، تنها کسی که زود تر از من رسیده بود همین حیدر خیره سر بودش.  تا دیدمش شروع کردم به سلام و احوال پرسی، بهش گفتم تو تلگرام نداری، با صدای کلفت و اون رفتار آرومش گفت: نه ندارم اخه من موبایلم
_ دستشو داخل جیبش کرد و با غرور تمام یه موبایل ساده رو بهم نشون داد. ادامه داد.
_من موبایلم اینه تنها کاربردش به جز زنگ و پیام اینه که مار بازی هم داره.
_ خیلی با حالی چرا قبلا بهم نگفتی؟
_اخه نپرسیدی تا من بگم.
 تو همین بحث ها بودیم که یه ماشین مدل بالا که نمی خوام اسمشو بیارم وارد صحنه شد. با صدای موزیک زیاد، خوب اره حدستون درسته مهرداد ولی نه تک و تنها الهام و سارا هم باش بودن، مثل این که سر راه سوارشون کرده بود. تا پیاده شدن صدام رو بردم بالا و گفتم الان وقت اومدنه 45 دیقه تاخیر داشتید.  این چه وضعشه گندشو مسخره کردید دیگه؛ با شنیدن حرفام همه خندشون گرفت خودم لبخندی زدم
_ بدویید دیره وقت نداریم
با هم وارد دانشگاه شدیم خب به دلیل این که روز پنجشنه هست، کسی تو دانشگاه نبود، به جز ما پنج نفر و سه نگهبان همیشه حاضر دانشگاه، از آقای سرمدی نگهبان دانشگاه کلید بخش‌هایی که باشون سر و کارداشتیم رو گرفتم، از بین کلیدهای داخل دستم یکی به یه اتاق مخصوص پژوهش‌هامون منتهی می‌شد. اتاقی که تو زیر زمین دانشگاه کنار نمازخونه قرار داشت، راستش نماز خونه مثل اتاق ارواح سرد و تاریکه، اخه هیچ کس هیچ وقت توش پیدا نمی‌شد، انگار یه بخش ممنوعه از دانشگاه بود، اینجا قشنگ می‌شد شکاف بین دانشجوها و نماز رو احساس کرد، وقتی وارد اتاق شدم خرابه‌ای بیشتر ندیدم و اولین قدم ما در این پروژ تمیز کردن اتاق کارمون شد.
4 ساعت بعد ساعت 11
یه اتاق با مساحت بیست و چهار متر، یه موکت کف، میز و هفتا صندلی کهنه این هفتا شما رو یاد چیزی نمی‌اندازه، تو همین فکرا بودم شنا می‌کردم که حیدر شروع کرد ولی این بار نه با لهنی آروم و متین بلکه با لب‌هایی ناراحت و  غمگین.
_ نمی‌خوام نگرانتون کنم ولی ما الان توی اتاق اون هفت نفر هستیم.
 با تموم شدن حرفای حیدر یک چیز شنیده شد جیغ ممتد سارا  (ععععععععععععععععععععععععععععی) و در پیوست صدای کلفت و گوش خراش الهام
 _مرضضضضض 
و باز سکوت مطلق همه داشتیم می‌مردیم از ترس ولی می خواستیم چیزی نشون ندیم، من روی صدلی نشستم و بقیه پشت سر من دور میز نشستن، سکوت تا چند دقیقه ای ادامه داشت که با حرف مهرداد شکست.
_ من فکر می‌کردم که با شجاع‌ترین‌هام، هع چراا هیچی نمی‌گید، سکوت از روی ترس یا از روی تاسف.
  الهام قرید؛
_ معلوم تاسف.
 ولی سارا ناله زد
_ نه نه هر دوتاش هردوتاش، بین این حرفا بودیم که حیدر با صدای مسممش می‌گفت:
_ هنوز اول کاره جا نزنید سخت‌های زیادی پیش رو هست، باید قوی باشیم هرکی می خواد جا بزنه، چه الان چه بعدن، چه یک قدم مونده، به اخر کار بلندشه بره ما اینجا کسی که وسط راه ول کنه بره نمی‌خوایم.

ادامه دارد...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

پنج روز بدون وقفه

قسمت اول ☺️☺️

پنج روز بدون وقفه 😳

کُنج کمپ نویسندگان جوان

روز اول: دانشگاه
استاد: در زمان‌های قدیم، مردم برای این که ترس خود را توجیح کنند، افسانه‌هایی می‌ساختند که قالبا غیر قابل باور بود. ولی یکی از آن‌ها به واقعیت نزدیک است. در حدود بیست سال پیش، در همین دانشگاه، هفت نفر از دانشجو‌های تازه وارد. یک شبه جانشان را از دست دادند و اجسادشان بعد از مدتی تکه تکه، داخل کیسه‌ زباله پیدا شد، همین اتفاق ده سال تمام دانشگاه را به تعطیلی کشاند و الان ده سال است که این مجموعه فعالیت خود را آغاز کرده اما روح آن چند نفر دست بردار ما نیستند. و هر چند وقت یک بار روح دانشجو‌ها به سراغ بچه‌ها می آیند، تا شاید بتوان قاتلشان را پیدا کرد.
_ برام سوال بود که چرا استاد چراغی می‌خواد ما تازه وارد‌ها رو با این حرفای مسخره بترسونه و چه قصدی از این حرفاش داره. معلومه که دروغه، مگه ممکنه که هفت نفر در یک شب کشته بشن، و هیچ کس هیچ چیزی نفهمه یا انقدر گمنام بمونن، یا این که من دانشجو هیچ چیزی ازشون ندونم؟.
 استاد چراغی: همه دانشجوهای عزیز می‌ توانند حرفای من را با سند و مردک در کتابخانه مجموعه پیدا کنند. این همت شما را می‌طلبد، اصلا چطور است به عنوان یک پروژه تحقیقاتی چند نفر از این جمع به دنبال این قضیه بروند و نتیجه را برای ما بیاورند تا ما هم روشن شویم. حالا چه کسانی تمایل به این کار دارند؟
_اولین کسی که دستشو برد بالا خودم بودم حس می‌کردم با بچه‌های ترسویی طرف هستم. ولی اینطور نبود  بعد از من چهار نفر دیگه دست بلند کردن.
استاد: خب بفرمایید و خودتان را معرفی کنید تا من اسامی شما را بنویسم.
_از جام بلند شدم، به سمت میز استاد راه افتادم استاد با آن سیبل‌های چنگیزی اش وآن دماغ نوک تیز گفت؛ خوب اسمتان چیست؟، دانیال معصومی، مهرداد الماسی، حیدر احمدی، الهام کوهی و سارا ایزدی

جلسه اول ما پنج نفر در دانشگاه

_وقتی داخل محوطه دانشگاه شدیم  مهرداد شروع به حرف زدن کرد، (پسری بود با صورتی روشن، مو‌های خرمایی و چشم های آبی خیلی خیلی هم شیک پوش، خلاصه بچه مایه داری میزد)؛ بچه ها فکر می کنم ما پنج نفر از همه نترس تر باشیم اخه من فهمیدم که تا الان هیچ کسی پی این قضیه رو نگرفته.
_حرف مهرداد تموم نشده بود که سارا دهنشو باز کرد (حالا این که با بی ادبی میگم دهنشو باز کرد به خاطر این که کاملا از دختر‌ها منتفرم  و این تنفر به دلیل داشتن یه خواهر ناطنیه وگر نه ماهم یه زمانی عاشق بودیم) ؛ بچه ها اگه راستشو بخواید باید بگم ما شجاع و نترس نیستیم فقط یکم تنبل و درس نخون هستیم و با این حرکت بهانه خوبی برای درس نخوندنمون پیدا کردیم.
_با شنیدن این چرت و پرت ها همه یک صدا شدند. اهههههه باشه تو درس خون تو فیلسوف تو انیشتین ما تنبل ما پت و مت ما داغون ، البته باید بگم این آخریا رو الهام گفت، از اونجایی که دختره و راحت می‌تونه به حرفای دخترا جواب بده، خب سارا که تنفر خاصی نسبت بهش دارم به شدت شبیه درس خون‌های دیونه هستن، با اون عینکش و همیشه هم لباس های ساده می پوشه، و علاقه ای به تیپ زدن مثل دخترای دیگه رو نداره.
 الهام دختری به شدت شر و شوریه، قشنگ معلوم از این دختراست که باباش راننده کامیون یا حداقل هفت، هشتا داداش لات و گردن کلفت داره. خلاصه اگه بخوایم نوبتی پیش بریم نوبت حیدر می‌شه ولی بذاریدش برای بعد. خب برای این که کارامون بهتر پیش بره شمارهاشون رو گرفتم تا یه گروه داخل تل یا همون تلگرام بزنم و تازه از اینجا داستان پر فراز و نشیب ما شروع میشه.

ادامه دارد...


۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ILYA محمد راد