کُنج

کانون نویسندگان جوان

وبلاگ محرمی میشود.


۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

مداحی علمدار تا علم افتاد




۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

دخترای خوب برای پسرای خوب(6)

قسمت ششم

دخترای خوب برای پسرای خوب


همین که نشستیم علی گفت

_ نمی دونم چه فرقه ای هستن ولی به نظرم تحت حمایتن چنین مجلسی رو به هیچ عنوان نمیشه تو قم برگذار کرد

علی حرفش تموم نشده بود که یه زن قد بلند با لباس های نمیه برهنه ظاهر شد و با ناز ادا گفت

_ خیلی خوش آمدید قدم رنجه کردید. به باب قسم نمی دانستم میاید وگرنه تدارکات را بیشتر می کردم.

علی که ریلکس جواب داد.

_ قرار نیست که هربار بگم شما باید خودتون آماده باشد. بگو سن رو خلوت کنن می خوام حرف بزنم سریع.

زن بدبخت به تته پته افتاد

_ چچ چچشم همین الان میگم.

و به سمت سن دویید.

بالای سن که رسید گفت.

_ حضار محترم و عزیزانم امشب مهمان داریم چه مهمانی. جناشین باب در منطقه جناب آقای داودی. به احترام ایشان بایستید.

شاید تعجب کنید چطوری مارو اشتباه گرفتن این بدبختا برای این که لو نرن هیچ عکسی هیچ وقت از خودشون نمی گیرن به همین خاطر مارو اشتباه گرفت و ریش و قیافه علی که سنش رو بیش از حد زیاد نشون میداد یکی از عوامل این اشتباه بود.

علی از جاش بلند شد و رفت روی سن، میکروفن رو جلوی دهنش گرف و

_ عهم عهم  صدا هست. خب بس... ( نزدیک بود بگه بسم الله الرحمن الرحیم ) فکر می کردم بهتر از اینا باشید من امشب بدون کارت وارد شدم نگهبان احمقی که برای اینجا گذاشتید خیلی راحت من رو راه داد داخل بدون این که از کارت یا رمز شب بخواد. جالبه که اول کسی که باید منو می دید شما بوید خانوووم که مسولیت این تجمع با شماست. ولی در عوض گارسونتون منو ملاقات می کنن و به شما گذارش میدن. این نشانه ضعفه (با حالت داد) باید بگم گند زدید با این کارتون. مراسمه که شما گرفتید.

با حرفای علی همه میخ کوب شده بودن یه یه پیام برام اومد از طرف علی. ( مسلح و آماده باشید)

ما سه نفر معمولا با خودمون شکر و چاقو حمل میکنیم برای روز مبادا و امروز روز مبادا بود. به محمدم گفتم که آماده بشه. یه نگاه به علی انداختم دیدم دستشو برده پست کمرش.

خانوم. خطاب به سر خدمتکار.

_ الان زنگ زدم به بالا گفتن که جانشین باب تو خونشه و اینی که اینجاس یه نفوزیه سریع بکشیدش پایین.

_ چشم خانوم.

 

داخل جمعیتی که پای سن بودن چند نفر رو دیدم که با کت و شلوار دارن میرن سمت علی سریع شروع به دویدن کردیم.

علی با دیدن من از روی سن پایین اومد و به سمت جمعیت راه افتاد.

قبل از این که یکی از اونا بخواد کلتشو به سمت علی نشونه بگیره پریدم و چاقمو تا آخر داخل گردنش فشار دادم.طوری که صدای پاره شدن رگ هاشو شنیدن.

صدای تیراندازی و جیغ کل سالن رو گرفت. جمعیت دیوانه وار به این سمت و اون سمت می دویید و علی هم بین جمعیت. کت و شلواری های بی شرف حتی به خودشون هم رحم نمی کردن و برای گرفتن علی از کشتن کسایی که توی تیرسشون بود ابایی نداشتن

کلتشو برداشتم و شروع  به شلیک کردن به سمت نگهبانا شدم طوری که هر هفت نفرشون  بی خیال علی شدن و قصد کشتن منو کردن. با تمام سرعت حرکت کردم و با یه شیرجه بندمو پشت یه میز جا دادم. صدایی تیراندازی از تق تق به صدای رگبار تبدیل شده بود. یعنی مرگ رو با تمام امعا و احشام حس می کردم. نمی شد قدم از قدم برداشت که صدا قطع شد از پشت میز آروم بیرون اومدم دیدم که بله  علی و محمد رو گرفتن و اسلحه روی سر این دوتاس، نگاهم به پشت سر خودم افتاد دیدم خانوم اسلحش رو سر منه. یعنی چاره ای جز تسلیم شدن باقی مونده.


ادامه دارد.......


نویسنده: محمد مهدی محمدی راد


منتشر شده: در وبلاگ konjj.blog.ir


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

دخترای خوب برای پسرای خوب(5)

قسمت پنجم

دخترای خوب برای پسرای خوب 


منو محمد سریع خودمنو بع علی رسوندیم، به علی گفتم علی چکار کردی. علیم جواب داد.

_ کاری که باید می کردم، بدویید تا کسی نیومده باید ببریمش اونور.

بدن بیهوش راننده رو در حالی که از سرش خون میرفت کشون کشون بردیم و  تو یکی از بنبست های فرعی (همین کوچه هایی که عرضش یه متره و تهش بن بسته) انداختیم. سریع محمد چنتا تیکه کارتون جور کرد و روش انداخت که کسی بدنشو نبینه. علیم شروع کرد به گشتن لباساش به جز پول و سویچ ماشینش یه کارد هم برداشت گفت.

_اینا به درد می خورن.

با سرعت تمام رفتیم سمت ماشین و پارکش کردیم. بعد از اون زفتیم تو خونه ای که اونا رفتن به محض ورود یه مرد هیکلی سیه چرده جلمون رو گرفت و با صدای خیلی کلفتش گفت.

_ رمز شب

علی که از پایین به بالا نگاهش می کرد ابرو هاشو تو هم برد و

_ کارت به جایی رسیده که از منم رمز شب می خوای نفله آره

احترام حالیت نی نه

میری کنار یا بدم بچه ها جیگرتو در بیارن.

آقا هیچی دیگه همین که گفت بچه ها جیگرتو در بیارن منم گردنمو چپ و راست کردم که تق تق صدا داد تا خف قضیه بیشتر بشه

مرد هیکلی یهو مثل این که پشماش بریز گفت

_ ببخشید آقا شرمنده به جا نیوردم به ما گفته بودن که شما میاید.

و از سر راهمون کنار رفت. از پلهایی که به یک زیر زمین ختم میشد قدم گذاشتیم که یکی از همون زنای ماشین جلومون پرید و گفت.

_ شما کامران رو ندیدید؟

علی با همون قیافش گفت

_ باید می دیدم

اون زن دون دون رفت سمت نگهبان هیکی از اونم همین سوال رو کرد و بازم جوابی نگرفت.

راهمون رو ادامه دادیم ترسم بیشتر شد که الانه بدن بی هوش کامران رو پیدا کنن. وقتی به پایین پله ها رسیدیم سال بزرگی رو دیدیم که زن و مرد مشغول عیش و نوش بودند و همه نیمه عریان.

ستاییمون برگشتیم و راهمون رو کج کردیم.

گفتم

_ علی اینجا کجاست بیایید  برگردیم

_ نمی دونم زنگ بزن به حاجی بگو بچه ها رو بپاشونه اینجا. یکم که وقت تلف کردیم میزنیم بیرون.

آروم برگشتیم سمت جمعیت همه مشغول بودن و کسی حواسش به ما نبود. یکی از زنایی که به نظر میومد گارسون باشه نزدیک شد در حالی که زنجیر به دست و پاش بسته بودن گفت.

_آقایان چی میل دارید.

علی نه گذاشت نه برداشت گفت

_ویسکی به انداه

منو محمد یه نگاه پر تعجب به هم و یه نگاه به علی

گارسون زنیجری جواب داد

_ چشم تا آماده میشه شما بفرمایید اینجا بشینید.

گارسون.

_رفتم الان سفارش گرفتم

_ خوب چی شده؟

_ طرف ویسکی سفارش داد فکر کنم رئیس باشه

_ قرار نبود امشب بیاد. کدمه نشونم بده باید برم ببینم.

 

چند دیقه نگذشته بود که یه گارسون زنجیری دیگه اومد اما این بار مرد بود. گفت

_ ببخشید قربان ویسکی رو داخل بتری بیارم یا گلاسه

علی دوباره با همون لحن جواب داد

_ مزش به بتریشه با بتری بیار

_ چشم

 

سرگارسون.

باید به خانوم خبر بدم رئیس اومده.


ادامه دارد...


نویسنده: محمد مهدی محمدی راد


منتشر شده: در وبلاگ konjj.blog.ir


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

دخترای خوب برای پسرای خوب (4)

قسمت چهارم


دخترای خوب برای پسرای خوب

_ مگه نمی دونستید

_ نهههه تا الان به ما نگفته بود عوضی

_ خب بگذریم بعدا برید یه دل سیرر بزنیدش. ما تو موسسه تکاور فرهنگی پرورش میدیم. البته اگر مرد رزم باشید.

 

خلاصه تا اینجای داستان که همش رو دور تند بود و از اینجا به بعد داستان اصلی ما شروع میشه .

 

بعد از ثبت نام تو موسسه شروع کردیم به آموزش دیدن

واقعا از همه لحاظ پیشرفت کردیم خیلی خوبه اونم فقط تو شیش ماه.

یه جورایی از همه هم سن هامون جلو افتاده بودیم انگاری که مارو گذاشته بودن رو دور تند.

 

بعد از هیئت سوار موتور شدیم تا بریم بیرون یه دورییییییییی بزنیم . تو حدودای ساعت یک بود یه شب گرم تابستونی وسط یه شهر کویری

من و محمد رو یه موتور بودیم و علی روی یه موتور دیگه برای خودمون خوش و بش می کردیم که یهو یه پراید سفید هاشبک با صدایی آهنگش گوشمونو کر کرد. همین که ماشین از کنارمون رد شدم تو یه لحظه چکش کردم. یه پراید 111 با شما پلاک 99 مال تهرانه عروسک خرس پشت شیشش و یه دونه لکه از تصادف روی گلگیر عقب سمت راست. راننده ماشین یه پسر جون بود و چهارتا دختر یا زن همراهشون بودن که وضع بدی داشتم و تو شب شهادت امام صادق (ع) داشتن میرقصیدن.

همین که از بغل دستمون رد شدن محمد داد زد

_ هووووووووووووووو شهادتههههه

و در جوابش راننده ماشین هنجرشو تا جایی که می تونست باز کرد.

_ بووووووووووق نگو

حرف خیلی نا جوری زد، همین حرفش باعث شد که من و بچه ها بیفیم دنبالش تو همین وادیا علی گفت.

_ حواستون باشه زیاد بشون نزدیک نشید که بفهمن ما دنبالشونیم می خوام بدونم اینا از کدوم قوماشن.

تعقیب ما شروع شد، چنتا خیابون دنبالش رفتیم تا این که پیچید توی یه گوچه که ما به اون منظقه میگیم زندآباد. سر کوچه از موتور پیاده شدیم. تا بهتر ببینیم چه خبره. علی آروم سرشو برد نزدیک لبه دیوار سر کوچه طوری که تا ته کوچه رو بتونه ببینه. همون ماشین بود با اون عرسک خرس پشت شیشه. داشتن پیاده می شدن. چهارتا دختر رفتن داخل یه خونه و راننده شروع کرد به پارک کردن ماشین، صداشون اصلا واضح نمیومد ولی معلوم بود که خبراییه. علی آروم از سر کوچه رفت داخل  سریع پیرهن مشکیو کرد تو شلوارشتا شبیه به لاتا بشه و موهاشو پریشون کرد. یه برگه از تو جیبش در آورد و گرفت دستش، رفت جلو. آروم آروم کنار ماشین وایساد رانند از ماشین پیاده شد. علی با حالت لاتی گفت.

_ داش من شب کوری دارم میشه از رو این برگه آدرس بهم بگی.

همین که رانند سرشو آورد پایین تا کاغذ رو ببینه علی گردنشو گرفت وسرشو محکم کوبید به لبه بالای در ماشین جوری که صدای تااااااااقش تو کوچه پیچید.


ادامه دارد....


نویسنده: محمد مهدی محمدی راد


منتشر شده: در وبلاگ konjj.blog.ir


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

دخترای خوب برای پسرای خوب (3)

قسمت سوم 

دخترای خوب برای پسرای خوب


خلاصه سرتون رو درد نیارم بعد از این قضه کلا بی خیال جنس موئنث شدم و برای خودم یه هدف پیدا کردم. نه نکردم دنبال پیدا کردنش بودم.

نیلوفر بیچاره که کلی قرشمه اومد که ولش نکنم ولی من ولش کردن آخیشششششششششششش راحت شدم انگاری که سبک شده باشم. این سبکی حس خوبی داره.

بعد از این که ستایی کنکور دادیم و با خیال راحت که خراب کردیم کنکور رو رفتیم سراغ تفریحات تابستانه. نه صبر کنید علی چی میگه

_ به نظرم این تابستون رو مثل سالای پیش حدر ندیم نظرتون

_ من نظری ندارم تو چی محمد

_ به نظر من باید یه کاری بکنیم نمیشه همیش دنبال بازی بود که

_ نه خیلیم بازی می کنیم. کل سه ماه تابستون رو میریم سرکار.

علی دوباره ادامه داد.

_ من یه موسسه میشناسم که کارای فرهنگی میکنه چندوقتی توش عضوم اگه میخواید بریم یه سر بزنیم شاید بشه یه کاری کرد.

خب بذارید بزنم رو استوپ .............

اها موتور علی یه هندای 125 مشکی مدل سال 87 هست و کلا داغونه

حالا فکر کنید با این موتور داغون سه ترکم بکنید چه شود. هیچی نمی شود. خخ

با موتو علی رفتیم موسسه

یه ساختمون دو طبقه نزدیک میدان قلم که روش نوشه بود موسسه علمی فرهنگی شهید چمران.

ستایی وارد موسسه شدیم. اولین نفری که دیدم یه پسر هم سن و سال خودمون بود که به محض دیدن ما از جاش بلند شد و یه سلام و احوال پرسی گرم با علی کرد و یه دست سرد با ما دوتا. چند قدمی جلوتر رفتیم انگار که علی همه کارشون بود خیلی احترامشو داشتن و هی می گفتن حاج علی حاج علی

خدایشش حسودیم شد بهش

علی جلودی در یکی از اتاق ها ایستاد و به ما گفت بفرمایید.

همین که وارد شدم یه آخوند پشت میز نشسته بود. با دیدن ما سریع از جاش بلند شد و گفت

_ بفرمایید خوش آمدید.

بعد نشستن ما اون هم نشست و علی

_ حاجی این دوتا پسر عموهامن اوردمشون اینجا که وقتشون به مسخره بازی نگذره

_ باشه علی جان قدم این برادرها هم به روی چشم

آخ که چقدر این شیخ خوش صدا بود آدم دلش می خواست صداشو بشنوه فقط.

_ حاجی پس من میرم بیرون پیشه بچه ها تا شما با اینا صحبت کنید.

_ باشه برو

 

حاجی رو کرد به ما و گفت

_من احمد رضایی ام متخصص هنر تجسمی و جنگ نرم

عععععععععع اصلا بهش نمی خورد هنر تجسمی بلد باشه

_ من محمد مفیدم و ایشون امیر مفید

_ خیلی خوش آمدید

_ ممنون

_ ما اینجا کلاسایی داربم که اختیاری هستن و بر اساس علایق شما شکل می گیرن و کلاس هایی داریم که اجباری هستن

_ چه کلاسایی

_ اختیاری ها مثل فیلم سازی. داستان نویسی. مستند سازی. برق کشی. تعمیرات وسایل خانگی. یا هنر و ...

اجباری کلاسای عقیدتی اجتمایی و جنگ نرمه

_ اها بعد هزینش چقدره

_ رایگانه

_ پس شما هزینه هاتون رو از کجا تامیین می کنید.

_ خدا میرسونه نگران اون نباشید.

مرد خوبی به نظر میومد. انگاری که واقعا دلسوزی بچها بود تو همین فکرا بودم که

_ شما هم مثل علی آقا طلبه اید

منو محمد با تعجب به هم نگاه کردیم و گفتیم چییییییییییییی؟


ادامه دارد.....


نویسنده.: محمد مهدی محمدی راد

منتشر شده: در وبلاگ کُنج KONJJ.BLOG.IR


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

دخترای خوب برای پسرای خوب (2)

قسمت دوم 


داستان دخترای خوب برای پسرای خوب

خلاصه داشتم می گفتم رفتم پیش محمد. آخ که این پسر چقدر منظم و خوبه. من کلا از رفتارش متنفرم پسر باید شلخته باشه مثل خودم چیه همیشه انقدر منظم.

_ سلام

_ سلام چطوری تو کجا اینجا کجا

_ خخ اومدیم یادی از ضعفا کنیم

_ بمیر بابا تو خودت جزء ضعفایی مسخره

_ بگذریم محمد یه کاری بات دارم

_ چیه دوباره چه گندی زدی؟

_ من و گند. واعجبا من فقط یکم خرابکاری میکنم همین

_ بگو ببینم چکار داری خواننده ها خسته شدن اه

_ باشه بی اعصاب. یه سوال دارم

_ سوالت؟

_ خدا رو ثابت کن

تق  محکم زد پس کلم

_ هووووووووووووووووووو چته چرا میزنی 

_ اینو زدم تا بدونی موقی رفتنت

_ الان داری آهنگ می خونی

_ نه شوخمنگ  تو تا الان رفتی همه کاری کردی

به قولی رفتنیاتو رفتی. خوردنیاتو خوردی. کشیدنیاتو کشیدی. کردنیاتو کردی. بعد اومدی میگی خدا کیه  تو دیگه چقدر رو داری

_ میزنم بمیری ها این یه سوالمو جواب بده کار دارم.

در همین بحث های خسته کننده مزخرف بیخود بودیم که.

علی از دستشویی خونه محمد اینا زد بیرون . یعنی تا الان ندیده بودم کسی انقدر بی صدا بره دستشویی بابا دستخوش داره.

علی در حالی که داشت دستای خیس و چرکشو با لباسش خشک می کرد

_ بهههه چطوری امیر

دست خیسشو سمتم دراز کرد که باهاش دست بدم اییییییییییییی

_ چرک کثیف. من عمرا بات دست بدم. دستتو بکش

_ خیلیم دلت بخواد

_ خیلی چرکی اهههه نکن دستتو نکن تو دماغت

سرمو گرفتم پایین که نبینم کاراشونو

این دوتا دیونه از جایی که میدونن من از چرک بازی بدم میاد به همین خاطر دوتایی دست تو دماغشون می کردن اههههههه

بعد از کلی داد و بیداد با این دیونه های چرک رفتیم سر اصل مطلب. اثبات خدا

اول حرفایی که محمد زد رو میگم.

ببین امیر این چیزی که تو می خوایی یه روزه که نمیشه باید کلی کتاب بخونی و در موردش تحقیق کنی تا بهش برسی. بعد از این باید حتما بری یه استاد اخلاقی چیزی ببینی که کلا برات ثابت کنه.

محمد داشت به حرفاش ادامه میداد که یهو  چچچچچچچچچچچیکش

علی یه دونه کش پول که توی دستاش بود رو پرت کرد و محکم خورد تو چشم محمد بدبخت. این زدن همانا و بدوبدوی ما شستن چشم محمد و دکتر بازیایامون همانا. واقعا چیزینمونده بود با همین کش پول محمد کور بشه.

خلاصه دوباره نیم ساعت رو به این بچه بازیا گذروندیم. محمد که کلا حرف نزد دیگه و هیچی نگفت. منم جایی اون بودم دیگه حرف نمیزدم اصلا.

علی شروع کرد.

_خب ببین امیر اول این که این سوال برات پیش اومده خیلی خوبه و باید خداروشکر کرد. بعد این که بخوای خدارو اثبات کنی اصلا کاری نداره. فقط بستگی داره تو چقدر مقاوت کنی.

_ قول میدم مقاومت نکنم.

_ خب ببین  این میز یا صندلی یا فرش یا حتی این خونه. همشون یه خالق دارن یعنی این که یکی هست که ساخته باشدش. ولی تویی که از همه چیز پیچیده تر و پیشرفته تری خالقی نداری.

_ پس این آت ایستا چی میگن

_ زررررر میزنن. اینا میگن خدا وجود نداره یعد به خدایی که وجود نداره دری وری میگن و باش مبارزه می کنن. مگه میشه با چیزی که وجود نداره مبارزه کرد خخخخخخخخخخ

_ بله توجیه شدم.

_ انسان کمال طلبه. حالا دو راه برای کمال هست کمال طلبی دنیایی. که میشه پول مال ثروت و شهوت. دو کمال طلبی اون دنیایی که میشه  حورالعین بهشتی. ولی بازم می خوای بیشتر بفهمی برو کتاب عقاید استاد قائمی و کتاب چرا دین چرا اسلام چرا تشیع رو بخون.

_ ای بابا من حال خوندن کتاب ندارم فیلم نداری نگاه کنم.

_ اونم هست برو فیلم کلاس استاد شفیعی سروستانی رو نگاه کن به دردت می خوره یا کلاس های استاد مصباح

_ ععععععع خدایی من فکر می کردم هیچی بارت نیستا ولی توم خوب بارته.

_کجاشو دیدی.


نویسنده: محمد مهدی محمدی راد 


منتشر شده: در وبلاگ konjj.blog.ir


۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

دخترای خوب برای پسرای خوب

قسمت اول 


بسم الله الرحمن الرحیم

دخترای خوب برای پسرای خوب

خب از قبل هجده سالگیمون هیچی نمیگم چون اگر بخوام بگم خودش یه کتاب میشه پس هیچی نمیگم. همین اواخر بود که توی یه مهمونی شبانه توسط برادران خوب نیروی انتظامی دستگیر شدم. اصلا کاری باش ندارم که چی شد و چکارا کردم که در اومدم بیرون ولی یه حرف اون شب مثل میخ رفت تو مخم. برادر ارشادگر توی کلانتری روکرد به من و

_ تا کی می خوای واسه خودت بی خیال  بچرخی مگه چقدر عمر می‌کنی بچه برا خودت یه هدف پیدا کن بسه این مسخره بازیا

اخ این حرف به نظر تکراری مزخرف رفت تو مخم. با خودم می گفتم آخه امیر چرا تا الان به این فکر نکردی الان هجده سالته و هنوز نمیدونی برای چی زندگی میکنی. میدونم برای شما هم پیش اومده که به این فکر کنید چرا من به دنیا اومدم؟ چرا من اینم؟ چرا اینجا؟ چرا توی بدن این آدم؟ چرا چاقم؟ چرا لاغر؟ و کلییییییییییییییییییییی  سوال دیگه در مورد خلقت، این که خدا کیه؟ اصلا وجود داره؟. اگر خدا وجود داره از چه وقت بوده تا کی هست؟ چه شکلیه؟. این همه سوال بی جواب منو وادار کرد که برم سراغ رفیق دیرینه خودم. یعنی محمد که بچه مذهبی ترینه بین رفقام.

من علی و محمد، ستا پسر که از بچگی با هم بزرگ شدیم و هیچ وقت هیچ وقت تو کارای هم سرک نکشیدم که بدونیم اون یکی چکار می کنه، مثل بچه آدم راه خودمون رو رفتیم (خواننده محترم این محمد اصلا محمد نویسنده داستان نیست اشتباه نکنید)  هر ستاییمون تو یه ماه به دنیا اومدیم تو اوج گرما یعنی  تیرماه و فاصله سنمیمون هم همش 10 روزه. عه چه جالب ستا رفیق تو یک سال با فاصله ده روز! اره همینطوره. محمد از همه مون بزرگتره بعدش منم و بعدش علی کوچولو. دقیقا به ترتیب سنمون قدمون هم همین شکلیه الان میگید ععععععععععععععععععع تازه اینجاش از همه جاش باحال تره که هر ستامون شبیه همیم. عه چرا؟ چون پسر عموییم.

محمد یه پسر سبزه عینکی و قد بلند با موهای مشکی، همیشه تیپ معمولی ولی شیک. پسری که عشق کتابه. هر بار ما این بشر رو دیدم دستش کتاب بود. و این کتاب خودنش یه جورایی از ما دورش می کرد.

من. امیرم. یه پسر مو خرماییی سبزه روشن قد بلند با چشمای عسلی، هر روز یه مدل مو، هر روز یه مدل لباس شیک و مد. اکثر اوقات گوشیم دستمه کلا آدم بی اعصابیم  

و در آخر علی. علی مرموزه خیلی مرموزه. ظاهرا یه پسر از همه جا بی خبره ولی باهوشه. قیافشم که دوباره مثل بقیه سبزه با موهای مشکی و لباس های تیره. این لباس پوشدینش رو اعصابه، همیشه لباس تیره می پوشه نمی دونم چرا و البته همراه با کلی ریش و پشم که قیافشو با جذبه می کنه.

این که تا دو روز پیش سی چهلتا دوس دختر داشتم و الان تقریبا با همه کات کردم الا نیلوفر که شاید خیلی دوسش دارم که تا الان باهاشم ولی قصد کردم که با اونم کات کنم. دیگه از رابطه هایی که برای شهوت و  هوس باشه بدم میاد

الان با خودتون میگید اه چقدر چرت متحول شد عیییییییییییییش

نه بابا اونقدر ها هم چرت نبوده خیلی چرت بوده.


نویسنده: محمد مهدی محمدی راد


منتشر شده: konjj.blog.ir


۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

از حالا

از حالا گناهمو کم می کنم 

از حالا توبه ی محکم می کنم 

از حالا لحظه شماری واسی ماه محرم می کنم

دریافت
حجم: 4.44 مگابایتدریافت

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

داستان گرگاس قسمت دوم

گرگاس


قسمت دوم



_ باشه

راه افتادیم طولی نکشد که جلوی قلعه سلطان حاضر شدیم، سلطان شیری که تمام جنگل زیر پایش بود وقتی که به کنار تخت سنگی اش رسیدم، با خرناس و دندان قروچه ای گفت:

_ سلام بر پسر گرین بزرگ، ما رو در غم پدرت شریک بدون گرگ جوان.

_ ممنونم سلطان الان مسئله ای بزرگ تر از مرگ پدر من وجود داره، حمله انسان‌ها ما تقریبا دو سوم محافظین رو از دست دادیم به نظرم وقتشه که مراسم ماه رو اجرا کنیم.

_ فکر خوبیه امشب مقدماتش رو هماهنگ کن، هر چه سریع تر باید محافظین به حالت قبلشون برگردن

_ چشم سلطان، عس ساعه انجامش میدم.

وقتش بود که یه فداکاری اساسی کنیم. باید هر طور شده انسان‌ها رو از جنگل دور بکنیم وگرنه دیگه هیچ حیونی باقی نمی‌مونه مگر راسوهای بد بو، خب این مراسم ماه قدرت گرگ‌ها رو زیاد می‌کرد ولی عمرمون رو کم، فقط یه تایم کوتاه میداد برای پیروزی اما اگه شکست می‌خوردیم کاملا نابود می‌شدیم.

_ سلام یوز پیر.

_ سلام گرگ کله خر.

_ یوز من الان فرمانده دستم.

_ بازم کله خری چون می خوای این کارو بکنی .

_ بی خیال، پیر شدی چیزی نمی‌فهمی

_ من نفهمم یا توی نفهمم که، خیلی کله خری و می خوای جنگ نجات بدیو. هین. مسخره کردی مارا. اسکل.(یوز پیر را مثل بابا اتی قهو تلخ فرض کنید.)

_ تو یا منو نفهم فرض کردی یا خودتو. بیا کارتو بکن.

_ کار کیو بکنم

_ پیر بودی دیوانه هم شدی

_ حرف دهنت رو بفهم توله

گرگیچ پرید وسط و داد زد.

_ بسسسسسسه مثل احمقا بحث می کنید.

_ من احمقم یا این پیری

_ تو احمقی

_ گرگاس بسه سر خواننده ها رو درد آوردی دیگه عه.

_ از همتون معذرت می خوام ولی این پیر خرفت کارشو انجام نمیده.

بعد کلی کلنجار و دعوا بلاخره راضی شد کارشو بکنه.

_ خب کله خر تو و دار و دسته خرت میرین. خخخخخ پپپپپپ خخخخ پپپپ

_ چی شد؟

_ فکر کنم داره آپدیت میشه.

_ نه داره ویندوزش بالا میاد.

_ خخخخخ پپپپپ خخخخخخ پپپپپ خب کجا بودم میرید بالای تپه نگاه به ماه کامل می‌کنید از اعماق وجودتون گوزه میکشید.

_ چی میگه این گرگیچ؟

_ گوزه چیه؟

_ میگم پیر شده.

سرم رو بردم در گوشش و داد زدم

_ اوووووووون زوزست زوزه فهمیدی پیره خرفت.

بعد داد زدنم گوشش رو خاروند و خودشو یه تکون داد و شیپیش هاشو پراکرده کرد.

_ باشه همونی که تو میگی تا خود صبح گوزه میکشی بعد صبح واقعا دیگه خر میشی.


ادامه دارد...


KONJJ.BLOG.IR

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

💢 دومین اردوی ما نیز برگزار می شود ... برای ثبت نام راهی نمانده است، ◀️ زود اقدام نمایید

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

داستان گرگاس قسمت اول

گرگاس


قسمت اول


سلام من یه گرگ سیاهم ، گرگاس، عضو جدید محافظان زیلجو. واایی خدا نمیشه سخته من چجوری بگم.

_ گرگاس بدو بابات منتظرته.

_ اومدم مامان.

_ سلام بابا

_ خب میدونی که چی بگی اره؟

_ تقریبا

من توی جنگل زیلو  زندگی می کنم. جنگلی که تشکیل شده از حیونای شکار و شکارچی، همه متحد شدن تا جلوی انسان‌های قاتل رو بگیرن، و منم یکی از اونام، طبق قانون جنگل مسئولیت محافظت از زیلجو با ما گرگاست و پدرم فرماندمونه، راستش امروز خیلی استرس دارم چون روز معرفی منه، از امروز منم جزءی از گرگای محافظ میشم.

ابتدای مراسم و سخنرانی فرمانده محافظین در روز معرفی تازه وارد‌ها:

_ سلام بر جنگل سلام بر حیوان‌های این جنگل سلام برهمه

بقیه حیون ها با شور و انگیزه تمام.

_ سلاااام

_ ما گرگ ها سال های زیاده که محافظت جنگل رو قبول کردیم و تا اینجا خیلی از حملات انسان‌ها رو بی اثر گذاشتیم، بر اساس رسم هر سال اعضای جدید یگان، رو به شما معرفی می کنم. اولین عضو جوان ما گرگاس، تشویقش کنید

اروم به روی سکوی سنگی رفتم  سعی  کردم بدون این که پنجه‌هام بلزره قدمای استواری بردارم وقتی به بالای سن رسیدم همه حیونا ساکت شدن، منتظر این که چیزی بشنون، آب دهنمو قورت دادم و

_ سلام من گرگاسم، گرگ سیاه پسر گرگین خان فرمانده کل محافظین، من قسم یاد می کنم که تا پای جان از جنگل و حیوناتش در برابر انسان‌ها و هر خطر دیگه محافظت کنم .

_ گرگ دوم از محافظین جدید، گرگیچ

گرگیچ دوست دوران تولگیمه و همیشه با منه، جدا از این که اون یه گرگ مادست

_ من گرگیچ گرگ خاکستری، فرزند گرگسان هستم و قسم یاد می کنم تا پای جانم از جنگل محافظت  کنم

همین که بابا میی خواست نفر سوم رو اعلام کنه هدهد قاصد رسید، به شکلی که خیلی ترسیده باشه.

_ آدمیزاد یه آدمیزاد اومده توی جنگل

فرمانده نعره زد.

_ راه رو نشون بده

با دستور پدرم همه به سمت جایی که آدمیزادها بودن، راه افتادیم

وقتی رسیدم ستا موجود دو پا کوتاه رو دیدیم، بدون هیچ اسلحه‌ای، انگاری که تله باشه، همگی چشم به پوزه فرمانده و فرمانده چشم به آدمیزاد‌ها.

داگر (جانشین فرمانده و در واقع معاون فرمانده، یه گرگ خاکستری، بزرگ، که بزرگی هیکلش به اندازه یک ببر بود و شاید قوی ترین گرگ دسته، اما دوگولش تقریبا خالیه) سرشو برکنار پدر و گفت.

_ فرمانده دستور چیه چکار باید کرد

_ هیچی شما اینجا بمونید، خودم میرم ببینم چه خبره

جریان نگرانی تو دلم بیشتر شد احساس خطر می کردم، فرمانده آروم از روی تپه جلو رفت تقریبا به چند متری اون بچه‌ها رسید، بچه‌ها بدون این که بخوان فرار کنن یا بترسن جلوی پدرم ایستادن این ما رو آروم کرد که اونا بی آزارن، فرمانده خرناسی کشید و دندوناش رو نشون داد ناگهان

صدای جنگل رو گرفت می دیدم که فرمانده غرق خون شده، دیدم که پدرم داره جون میده داگر فریاد زد:

_ حمله کنید، یکیشون رو زنده نگذارید

با تمام سرعت شروع به دویدن کردم. داگر با دندونش کتفم رو گرفت و به زمین پرتم کرد.

_ تو و گرگیچ حق ندارید جلو بیاید فهمیدید خطرناکه.

مثل توله گرگ ها عقب کشیدم، گرگیچ با حالتی که بخواد دل داریم بده جلو اومد، با پوزش گردنم رو نوازش می کرد که شاید آروم بشم.

روبرومون فضایی از غبار و خون، فضایی که صدای تفنگ بی وقفه ادامه داشت، اون بچه‌های بی آزار حمایت مردان تفنگ به دست رو داشتن، حمایت مردانی که کارشون کشتن حیونای مثل ما بود. حدود نیم ساعتی درگیری ادامه داشت که همه گروهان لت و پار شدن از حدود 45 گرگ جنگی فقط 10 گرگ باقی موندن که همین دهتا هم حال مساعدی نداشتن، این یه شکست سنگین برای کل محافظینه، تقریبا نود درصد از کل نیرو هامون رو از دست دادیم آدمای خون خوار حتی به اجسادشون هم رحم نکردن و همه اجساد رو بردن، آدمایی که جسد مرده خودشون رو می سوزونن معلوم نیست چه بلایی سر اجساد ما بیارن، به همین راحتی صبح خوش و خوشحالم به ظهری غمگین و خون بار تبدیل شد.

 از شرق به سمت شمال زیلجو راهی شدیم لشکر شکست خورده که دیگه اومیدی به حفظ جنگل نداشت کسی بینمون نبود که، پدر یا برادرش رو از دست نداده باشه.

 به آب برکه نگاه می‌کنم گرگی سیاه وخسته با چشمای خیس، شاید وقتش شده من مسئولیت پدر رو به دوش بکشم.

از پشت سرم گرگیچ نزدیک شد.

_ گرگاس می خوای چکار کنی تو فرمانده‌ای چه دستوری میدی

سرمو پایین انداختم و

_ نمیدونم ولی فعلا باید به شمال بریم، باید با سلطان حرف بزنم، هر چه زود تر مراسم ماه باید اجرا بشه وگرنه جنگل از دست میره.


ادامه دارد...


konjj.blog.ir

۱۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

محبوب ترین شخصیت داستان از نظر شما؟

محبوب ترین شخصیت تون تو داستان کی بود؟


حتما بگید

۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

پنج روز بدون وقفه قسمت آخر

پنج روز بدون وقفه


قسمت آخر

حسن حسن مرده می فهمی حسن مرده، می دونستم نفوذی توی کاره من بهت گفتم همه فیلم حسنو دیدن.

_ دیدن که دیدن ولی نمی دونستن اون کجاست که، جای حسن رو فقط مهرداد می دونست کار خودشه  

_ بپر رو موتو باید بریم سراغش.

 عاشق این اخلاق تند یهویش بودم سویچ رو ازم گرفت سوار موتور شدیم یه جوری لایی می کشید که دل و رودم با هم قاطی شد، سرعتش خیلی زیاد بود هر دقیقه تصادف و مرگ رو با چشمام می دیدم،  رسیدیم در آپارتمان، حیدر با صورت تند تند می‌گفت.

_ دانیال رفتیم تو عادی باش اونا نمی‌دونن ما کجا بودیم، می‌خوام مهرداد خودش خودشو لو بده فهمیدی

- باشه

 رفتیم داخل با حالت آرومی وارد اتاق شدیم، انگار از این می ترسید که مهرداد بلایی سر بچه ها بیاره ولی به لطف خدا همشون سالم بودن وقتی رفتیم داخل حیدر آروم تر از همیشه بعد سلام و علیک نشست روی مبل منم به دنبالش، فقط منتظر بودم حیدر چی می‌خواد بگه، مهرداد نشست رو برمون دلم می‌خواست خفش کنم ولی حیف که دست و بالم بسته بود. تو همین اوضاع وخیم، الهام از داخل اتاق با یع وضع بدی اومد بیرون با حالتی که نه روسری سرش بود و نه لباس پوشیده‌ای، تا حیدر رو دید یه هیییییییی کشید و دوید داخل اتاق. حیدر با اعصبانیت بلند شد داد کشید.

_ من اینجا نبودم چه غلطی کردید  این چه وضعشه منتظرید من برم اینجا رو بکنید کاواره.

همین که مهرداد اومد جلو حرف بزنه . حیدر دستشو گذاشت رو دهن مهرداد وهلش داد عقب و فریاد زد.

_ تو هیچی نگو تو هیچی نگو که یه بلایی سرت میارم.

 تو همین وضعیت الهام اومد بیرون از اتاق پشت سرش سارا و سمیرا، سمیرا که به تته پته افتاده بود گفت.

_ بخدا ما تو اتاق بودیم مهرداد بیرون بوده اصلا مگه اینجا دوربین نداره برید چک کنید خب.

_ وقتی شما سر لخت تو این خونه می گردید من چه جوری دوربین چک کنم اصلا این کارا رو می‌کنید دوربینا چک نشن اره.

 همین که حیدر این حرف رو زد  الهام با حالت حق به جانت و تمسخر آمیزی گفت.

_ سرنخت پریده، اعصابت خورده، بعد رو ما خالی می کنی.

 انتظار داشتم حیدر اینجا خیلی قاطی کنه ولی سرشو انداخت پایین رو کرد به من بعد چند سانیه سرشو اورد بالا و گفت.

_ اخه من به این چی بگم؟

 یهو با تمام سرعت برگشت از پشت کمرش یه کلت در اورد سمت الهام نشونه رفت، همه با دیدن این صحنه کپ کردیم، صدای جیغ بلند سارا پیچید تو اتاق و .

_ فکر کردی من خرم نمی‌فهمم چرا کسایی که تو ماشین با تو بودن اون خواب رو دیدن، چرا بوی اون ماده توهمزا از کیف تو میومد، یا چرا حسن رو کشتن، کسی از حسن خبر نداشت تو تمام مدت ادای داش مشتی‌ها رو در اوردی ولی ندونستی من از تو چهار قدم جلو ترم، تا کی می‌خوای سر نخ از بین ببری بلاخره یه روزی باید این اسناد برسن دست مردم.

نگام به دست الهام افتاد اصلا انتظار نداشتم که اونم اسلحه بکشه، ولی خب همیشه اتفاقات عکس انتظار من هستن، با یه حرکت تند اسلحه کشید ما دیگه همه چی اومده بود دستمون همین که حیدر قصد کرد دوباره حرف بزنه الهام دستش رو برد روی ماشه و صدای انفجار گلوله‌ها کل خونه رو پر کرد، خودم رو پرت کردم روی زمین، آخرین صحنه ای که می‌دیدم، حیدر با شهامت تمام ایستاده بود و گلوله های که به دیوار پشتش می‌خوردن .

بیمارستان

من کجام اینجا کجاست دیگه.

پرستار: شما بیمارستان هستید.

_کدوم بیمارستان بقیه کجان

_ به زودی مشخص میشه.

 داشتم از درد می‌مردم، شکمم خیلی درد می‌کرد و این که هیچ کدوم از بچه ها رو نمی‌دیدم بدتر دیونه می‌شدم، که خدایا اینا کجان نکنه کشته شده باشن، یهو سمیرا مثل جن جلوم ظاهر شد.

_ سلام دانیال به هوش اومدی.

_ سلام خوبی چی شده.

 _ هیچی تیر خوردی.

_ چییییییییی من تیر خوردم یا ابولفضل کی منو زده حیدر کجاست مهرداد سارا.

_ نترس همه خوبن یعنی همه همه نه ولی خوبن.

_ خوب چی شد بگو کشتیم.

 _ الهام شروع به تیر اندازی کرد، حیدر هم برای محافظت از ما به سمت الهام شلیک می‌کرد تو این وسط‌مسطا  تو و مهرداد یکی یه گلوله خوردید، مهرداد به کتفش و توم پهلوت، سارا هم از همون اول بی‌هوش شد، الان از همه سالم تره منم، توی اون بدبختی وسط اتاق سنگر گرفته بودم، که صدای حیدر رو شنیدم.

 اشک توی چشمای سمیرا جمع شد. نگرانیم بیشتر شد. ضربانم روی نمایشگر بالا رفت.

_ حیدر داشت اشهدش رو بلند بلند می‌خوند دیگه طاقت نیوردم از اتاق اودم بیرون دیدم حیدر خونی و مالی روی زمین افتاده الهامم اسلحه رو به سرش نشونه گرفته، منم چشمامو بستم و هرچی تو دست می‌یومد رو به سمت الهام پرت می‌کردم، فقط پشت سر هم می‌گفتم کمک، که بعد چند ثانیه صدای حیدر اومد می‌گفت.

_ بسه دیگه بسه کشتیش

_ وقتی نگاه کردم الهام روی زمین ولو شده بود، از سرش همین طوری خون میرفت دویدم بالا سر حیدر دلم می‌‌‌‌‌‌خواست کاری براش انجام بدم جای حدود چهارتا گلوله رو بدنش بود از دهنش خون میزد بیرون.

بغض سمیرا به گریه تبدیل شد و اشک منم همراهش در اومده بود.

 _ همین که اومد به سمت در خروج بکشمش یهو در باز شد حدود ده نفر شایدم بیشتر مرد مسلح اومد تو خونه، منو نشونه رفتن، عاجزانه گفتم نجاتش بدید داره میمیره، یکیشون که به نظرم فرماندشون بود دوید سمتم داد زد

_ علی علی، بی سیم بزنید اورژانس.

_ یعنی چی الان حیدر حالش چطوره.

_ حیدر که فکر کنم در اصلا اسمش علیه مامور یه سازمان اطلاعاتی، نفهمیدم چه سازمانی ولی در کل اینجوری فهمیدم که الهام  به سازمان‌های خرابکارانه وصل بوده، بعد الهام چراغی و ستا از دانشجوهای دیگه دستگیر شدن، قاتل حسن هم با اعترافات دستگیر شده‌ها پیدا شد، که اونم گرفتن.

_ من با اینا چکار دارم حیدر چی شد.

_ منم مثل تو خبر ازش ندارم چکار کنم خب.

 شروع کرد به گریه کردن معلوم بود که حالش خیلی بده بلاخره هرکدوممون حیدر رو دوس داشتیم خیلیم دوسش داشتیم و الان هیچ خبری ازش نبود. به سختی از روی تخت بلند شدم سمیرا داد زد.

_ هوووییی چکار می‌کنی تو تازه عمل کردی تیر از بدنت در اوردن باید بخوابی تکون بخور.

_برو کنار حالم خوش نیست برو کنار،  باید برم دنبال حیدر.

 همین که اومدم پاهام رو بذارم زمین تلاپی خوردم زمین.

_ وایییییی پرستااااار  پرستاااار.

_ داد نزن چیزیم نشده داد نزن حالم خوبه.

 پرستارا مثل پلنگ اومدن پرتم کردن روی تخت دیگه قاطی کردم شروه کردم به داد زدن.

_ حیدر برید حیدر رو پیدا کنید برید دنبالش حیدر کجاست.

 سمیرا فقط گریه می کرد.

خب الان از اون ماجرا شش ماه می‌گذره و هیچ خبری از حیدر نیست فقط می‌دونیم زندست. خب اسنادی که ما پیدا کردیم به قوه قضایه رفت و خیلی از مسئولین پشت پرده رو پایین کشید اما این اخر ماجرا نیست چند روز پیش یه نامه رسید دستم، اونم از طرف حیدر (آماده ماجراجویی دیگه باش) فکر کنم دوباره اتفاقی تو راه، راستی الهام که رفت زندان و معلوم نیست چه بلایی سرش اوردن امشبم عقد سارا و مهرداد، باید برم برای مجلسشون

فکر و خیال الکی نکنید من حالا حالا‌ها زن نمی‌گیرم.

پایان

نویسنده: 5M.RAD1379.gmail.COM

منتشر شده در وبلاگ کنج : konjj.blog.ir

Israel will not see the next 25 years

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

پنج روز بدون وقفه 10

پنج روز بدون ووقفه


قسمت پنجم


جدید قسمت یکی به آخر


 فاز دوم تحقیقات روز چهارم


حالا دیگه پنج نفر به شش نفر تبدیل شده و حجم کارمون هم چند برار، انگاری که داشتیم به جاهای خوبی می‌رسیدیم بعد کلی جون کندن و دویدن قرار شد که من اسناد رو پیدا کنم، شروع کردن به گوش کردم صوت هایی که احتمال می‌رفت چیزی داخلشون باشه، تمام عکس ها و کاغذهایی که مشکوک به نظر می رسیدن، میدومنم تا الان به خودتون گفتید که اه این آدم چقدر مشکوک به همه چی چقدر شکاک نه من شکاک نیستم من فقط احتیاط می کنم، بعد کلی گشتن که دیگه ما رو به غروب آفتاب نزدیک می‌کرد، پیدا کردم پیدا کردم حیدر گوش کن ببین چی میگه، (این دانشجوها اسنادی را یافته بودند که نشان دهنده چندی از مسئولان است که در ترورهای مجاهدین خلق دست داشته اند)، تو چشمای حیدر خوشحالی وصف نشدنی رو می‌دیدم حیدر با همون حالش داد زد.

_ اره خودشه اخه یه مورد دیگه هم هست ترور شهید ایت اونم اسناد و مدارکی با همین وضوع داشته پس یعنی باید با هم مرتبط باشن پس قاتل دانشجوها و علی همه و همه زیر سر مجاهدین بوده تا عناصر اصلیشون تو نظام لو نره.

 _ حیدر الان اینو تنهایی فکر کردی یا با کسی مشورت گرفتی.

_ نه الهام خانوم همه با هم فکر کردیم مگر این که شما فکر نکرده باشی.

_ اممم.

 وسط صحبت‌های بچه‌ها نگام به ساعت افتاد یا خدا ساعت هشت شبه جمع کنید برید خونه هاتون.

_ بچه ها مهرداد، دانیال، دخترا  امشب کار زیاده می‌دونم نمی‌تونیین بمونین، اسنادی که دارید روش پژوهش می‌کنید رو ببرید خونه و اسناد دیگه داخل گاوصندق بمونه، تا فردا امید وارم به سرنخ خوبی رسیده باشیم.

 از ساختمان خارج شدیم و تو همون حال یک دفعه یه ماشین شاستی بلند اومد جلومون، که سمیرا ازش پیاده شد.

_ آقا حیدر بفرمایید برسونم زشته با موتور برید.

 حیدر با یه حالتی که نخواد ناراحتش کنه.

_  نه ممنون من یه باد به کلم بخوره خوبه از این به بعد دخترا با سمیرا برن مهرداد تنها میره منو دانیال با هم میریم خونه نبینم ترکیب عوض بشه‌ها.

 بهترین کار ممکن رو حیدر کرد و دخترا رو از دست مهرداد در آورد، ولی سمیرا از مهرداد می‌تونست بدتر باشه چون به راحتی دخترا با هم جفت میشن، من تو دلم پر نگرانی بود، حیدر اصلا انگار نه انگار توی مسیر یک کلمه هم حرف نزد، انگاری یه چیزی ذهنشو مشغول کرده باشه، شاید سمیرا، شاید الهام خلاصه برای من که فرقی نداشت، وقتی رسیدم به اتاقم شروع کردم به بازنگری اسنادی که دستم بود و می خواستم هر طوری شده اطلاعاتی ازش بکشم بیرون اما خستگی اجازه نمی‌داد.

روز پنجم

دم در دانشگاه منتظر بچه‌ها بودم برای اولین بار خبری از حیدر نبود بعد حدود بیست دقیقه انتظار، مهرداد رسید در حال سلام علیک با مهرداد بودم که ماشین سمیرا رو از دور دیدم گفتم.

_ مهرداد اون ماشین سمیرا نیست.

_ اره خوشه حیدر منو بدبخت میکنه.

_ چرا چی شده.

 _ داشتم تازه باش اشنا می شدم‌ها بخدا قصدم خیره.

 _شمایی که قصد خیر داری با خانواده برو مگه از وحشی اومدی که اینجوری دختر مردم رو دید میزنی.

_ چرا چرت و پرت میگی دانی ( مخفف دانیال) من خودم می فهمم اینا رو الان برم به مامانم بگم عاشق شدم، چی میگه به نظرت، نمیگه کیه چیه چه شکلیه آیا؟

_ نه میگه غلط کردی عاشق شدی.

_ خفه شو مسخره فاز منفی.

_ خخخ والا راس میگم.

 وسط گفتگوی منو دانیال ماشین سمیرا جلمون وایساد  چیزی دیدیم که همه ما رو  حیرت زده کرد. حیدر با دخترا تا اینجا اومده می‌خواستم خودمو خفه کنم، خلاصه باید یکی رو خفه می کردم یا خودم یا مهرداد یا حیدر، وقتی حیدر از ماشین پیاده شد اول خندان بود یهو تبدیل شد به اخم مطلق اصلا نمی‌شد باهاش حرف بزنیم، از کلاس رسیدیم خونه.

_ بچه ها دیشب هر کدومتون هرچی گیر اورده بگه می خوام جمع بندی کنم.

_  منو مهرداد قاتل علی رو پیدا کردیم.

 _ اره دیشب پیداش کردیم کار سختی نبود.

  _ مهرداد میزاری بنالم.

 _ نه بابا این چه حرفیه بفرما.

_ دیشب به اسنادی رسیدیم از این قرار که قاتل دست گیر میشه ولی غیر رسمی جوری که صداش رو در نمیارن، یعنی لاپوشونی مسئولین ولی قاتل علی بعد از چند روز تو زندان موندن و انفرادی با سیانور خودشو می‌کنه حالا کی بهش سیانور رو میرسونه الله علم، یعنی این که از راه قاتل علی نمی تونیم ووارد ماجرا بشیم، نه دانیال جان.

_ اها

_خب تو بگو دانیال چی پیدا کردی.

_  من دیشب تا صبح سه پیچ ماجرا شدم اسناد بر می‌گشته به بنی صدر و ستون پنجم‌های داخل ارتش و سپاه، در واقع اسنادی بوده برای پیدا کردن نیروهای مجاهدین در ریاست جمهوری ، ارتش ، سپاه ، خبرگان ، مجلس شورای اسلامی و دفتر قائم مقام رهبری، همه این اسناد رو داشتن که نمی‌دونم به چه طریقی دست این دانشجوها افتاده.

_ پس تو زمان خودشون اسناد خیلی مهمی رو جور کردن، دمت گرم دانیال خیلی جلمون انداختی خب دخترا شما چی، چیکارکردین.

 نمی دونم چرا ولی انگار سمیرا فرماندهی دخترا رو دست گرفته بود.

_ خب اقا حیدر ما دیشب کلی تحقیق کردیم از اون بیست نفر هشت نفر طی اتفاقات افتاده تا الان، حالا به هر نحوی.

_ ببخشید تو حرفتون می‌پرم دانیال میشه بری دوریبن ها و سیستم امنیتی رو چک کنی.

_ باشه.

_ خوب ادامه بدید.

_ گفتم که توی چند سال تعدا از این بیست نفر مردن یا این که یه بلایی سرشون اومده، موندن دوازده نفر که یکی از اونها چراغی، استاد دانشگاه خودمونه.

_ می‌دونستم کار خودشه خودش مارو انداخت توی این هچل، که تا الان سرگرم باشیم، کور خونده فعلا برید دنبال ادامه کارا تا ببینم چی میشه، مهرداد تو پی گیری بقیشه اسناد باش منو دانیال هم میریم بیرون تا برگشتن ما موظب باشید، در قفل باشه داریم به جاهای خطرناکی می‌رسیم.

 با حیدر راه افتادیم به سمت آسایشگاه حسن.

 _ دانیال دوربین ها رو چک کردی.

_ اره چیزی نبود داخلشون ولی یه ماشین که فکر کنم سه نفر داخلش بودن با اومدن تو خونه جلوی ساختمون بود تا وقتی که ما رفتیم.

_ شماره پلاک، رنگ و بقیه جزئیاتش رو می‌خوام اصلا دوس ندارم که اتفاقی بیفته.

 به آسایشگاه رسیدیم حیدر باز با صمیمیت رفت سمت نگهبان برای این که اجازه ورود بگیره، دورا دور نگاش می‌کردم، که دیدم دستشو میکشه روی سرش و میاد سمتم و هی‌میگه.

_ بدبخت شدیم دانیال، بدبخت شدیم، یاحسین بیچاره شدیم از کجا فهمیدن.

 _ چی شده حیدر چی شده.


ادامه دارد...


konjj.blog.ir

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

پنج روز بدون وقفه 9

پنج روز بدون وقفه


قسمت نهم





با حیدر راه افتادیم تمام وجودم از بی اعتمادی نسبت به حیدر پر شد، اخه چرا باید همه اطلاعات همه ماجراها رو حیدر بفهمه، چرا اول ما نمی‌فهمیم، منو حیدر باهم زدیم بیرون از خونه، اون که نواری دستش نبود، داشت دیگه شکم از مهرداد به حیدر میرسید و این شک به یقین تبدیل می‌شد.

_ حیدر راستی بقیه بچه ها چی.

_ اگه زنگ زدن نگو کجاییم نمی‌خوام لو بریم یا اسنادی ازمون بپره باشه.

_ پس بگم چکار کنن.

_ بگو بعد کلاس برن سر کارشون تو خونه سمیرا هم وارد بازی کنن تنها کسی که تو این ماجرا بهشش اعتماد دارم تویی.

_ منم همین طور.

 وقتی رسیدم به تیمارستان حیدر شروع کرد با نگهبان صحبت کردن که اره ما دنبال چنین فردی می گردیم نگهبان هم اتاقش و محل اقامتش رو بهمون نشون داد یه راس رفتیم سراغش، حیدر بهم رو کرد و گفت:

 _ توی کل این مدتی که اینجاییم فقط مخفی فیلم بگیر نمی‌خوام ببینه فقط می‌خوام آرام حرف بزنه و بعدش تو به جز یه سلام و علیک هیچی نگو باشه.

_  باشه

 وارد اتاق شدیم گوشیمو روی حالت فیلم برداری گذاشتم و بعد سلام احوال پرسی حیدر طوری که انگار سالهاست حسن رو میشناسه شروع کرد باش گپ زدن

 _ آقا حسن ما دوتا دانشجو اومدیم برای پایاناممون در مورد اون هفت نفری که به قتل رسیدن تحقیق کنیم.

_ کدوم هفت نفر.

_ همونایی که شما مسئول تحقیق در مورد قتلشون بودید شما و علی ساعدی.

_ اها یادم میاد داره یادم میاد ( توی سرمای بهمن ماه بود که منو علی و محمد مسئول پی گیری این پرونده شدیم، اون زمان این مدل پرونده‌ها چیز عادی بود و همه چیز به یکی ختم می‌شد، مجاهدین خلق و ضد انقلاب، وقتی پرونده رو علی باز کرد و شرح داد به این مذموم بود که هفت نفر از دانشجوها قبل اسال 57، مشغول فعالت انقلابی بودن و در تمام مدت انقلاب عضو هیچ کدوم از این احذاب مسخره نشده بودن، مثل مارکسیسم‌ها، فرقان و مجاهدین، سرشون تو کار خودشون بوده تا این که یه شب جنازه هفتاشون رو در ستا پلاستیک زباله تیکه تیکه پیدا می‌کنن کمیته برای این که مردم رو داخل این ماجرا راه نده و تا حد امکان مردم از این مسئله دور بمونن، شروع کرد به ساخت اراجیفی مثل این که هفتا دانشجو رو اجنه تسخیر کردن، در صورتی که هر هفتا اصلا نمی‌دونستن جن چیه، بلکه دلیل به این وضع افتادنشون پیدا کردن یک سری اسناد، داخل دانشگاه بود. اسنادی که واقعیاتی در مورد کمونیسم‌ها و مجاهدین خلق رو افشا می‌کرد. تا اونجایی که ما فهمیدم دانشگاه به حالت دو حذبی در میاد حذب مسعود رجبی، بنی صدر و حذب رجایی، بهشتی، در مقابل این هفت نفر یه گروه بیست نفره وجود داشته که داخل سازمان عضو بودن و به قول خودشون دانشگاه رو خطری برای خلق می دونستن، با حذف این چند نفر می تونن خطر رو از دانشگاه دور کنن، این قتل هم زمان میشه با ترور دفتر نخست وزیری و ترور چندین نفر از مسئولان کشور به خاطر همین ماجرای این هفت نفر زیاد صدا نداشت بعد از چند ماه ما به یک سر شاخه رسیدیم و قصد کردیم که فردای اون شب بریزیم و بگیریمش، ولی تو همون شب لعنتی علی کشته شد با اسلحه من، من حتی از قتل علی خبر نداشتم اون بهترین دوستم بود و افرادی هم که شهادت دادن مشخصات من و محمد رو به عنوان قاتل تایید کره بودن، محمد موفق شد که فرار کنه ولی من وقت فرار پیدا نکردم و اینجا گرفتار شدم).

_ یه سوال حسن آقا چه جوری میشه محمد رو پیدا کرد؟

_ من نمی‌دونم ولی برید پیش اونم همینا رو میگه، آخرین خبری که ازش داشتم رفته بود لبنان ولی الان نمی دونم کجاست. اینو بدونید افراد زیادی پاشون گیره افرادی که حد و حساب نداره مواظب باشید این که بخوان شما رو هم حذف کنن بعید نیست.

_ نه آقا حسن حواسمون هست کاری با ما نداری.

_ فقط قاتل علی رو پیدا کنید علی بهترین رفیقم بود هنوزم خوابشو می‌بینم.

_ وقتی حسن حیدر رو محکم بغل کرده بود و عاجزانه گریه می کرد نمی‌تونستم مقاومت کنم نا خوداگاه اشکام سرازیر شد حیدرم شروع به گریه کرد و فقط می گفت.

_ دعا کن برامون دعا کن.

_ چشم حتما، فقط حواستون به خودتون باشه مراقب باشید.

-خدافظ اقا حسن.

_ خدافظ.

_ حیدر تو که گفتی این جزئ مجاهدین بوده ولی حرفاش یه چیز دیگه می گفتن‌ها.

_ من فقط حرفای رو زدم که تو اسناد بود خبر نداشتم از اصل ماجرا دیگه فکر کنم کلاس بچه ها تموم شده بگو بیان خونه ما هم میریم اونجا.

بعد رسیدن به خونه و نشون دادن فیلم به بقیه بچه‌ها به علاوه سمیرا. حیدر شروع به سخنرانی کرد.

_ ما تا الان نصف را رو رفتیم از الان به بعد فاز دوم شروع میشه،1 چه کسی علی رو کشته 2 اون بیست دانشجوی عضو سازمان چه کسایی بودن و 3  هفت نفر چه اسنادی رو پیدا کردن که به قیمت جونشون تموم شده. خب مسئول پیدا کردن دانشجوهای سازمانی سارا الهام سمیرا، مسئول پیدا کردن اسناد دانیال، و مسئول پیدا کردن قاتل علی، من و مهرداد، راستی دانیال فردا یه سر باید به حسن بزنیم.

 این جمله آخرشو یه جوری گفت که فقط منو مهرداد شنیدیم با دستور فرمانده دست به کار شدیم  تمام شمه کارآگاهیمون رو به کار انداختیم تا به جواب هایی منطقی برسیم.

فاز دوم تحقیقات روز چهارم


ادامه دارد ...

KONG.BLOG.IR
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

داستان پنج روز بدون وقفه 8

پنج روز بدون وقفه


قسمت هشتم






 روز چهارم


 با صدای زنگ مزخرف موبایلم بیدار شدم، با دور تند شروع کردم به صبحونه خوردن و تخته گاز به سمت دانشگاه، طبق معمول وقتی رسیدم، اولین کسی که دیدم حیدر بود. ولی این دفعه نه تنها، با خانوم جذاب چادری سمیرا اشکانی، البته نه اینکه فقط برای حیدر جذاب باشه بلکه برای همه پسرهای دانشگاه جذاب بود، چرا که با حرفاش همه رو اقوا می کرد، نزدیک رفتم به حیدر یه سلام سرد دادم و به سمیرا یه سلام سردتر، حیدر که انگاری از ناراحتیم مطلع شده بود، بدون هیچ تغییری تو لهن حرفاش جواب سلاممو داد. دوباره شروع کردن به حرف زدن.

_ خب ما تا اینجا به اطلاعات خوبی رسیدم، اگرم شما می‌خواید با ما همراه باشید مشکلی نداره.

 سمیرا هم با یه حالتی که انگار خیلی از این ماجرا خوشحال شده، از حیدر تشکر مفصل کرد و از ما فاصله گرفت. رو کردم به حیدر و بدون هیچ خجالت و رودر وایستی گفتم.

_ بح آقا حیدرما هم داره با دخترا لاس میزنه.

 هنوز حرفم تموم نشده بود که حیدر دستشو گذاشت رو خرخرم و محکم فشار داد طوری که بی اراده چند قدمی به عقب رفتم. با اعصبانیتی که می خواست مخفیش کنه گفت.

_ اخه پشمک من اگه بخوام مخ بزنم کار سه سانیمه مطمئن باش، توم هیچ وقت نمی فهمی که بخوایی برام پرو بازی در بیاری، هرکسی یه حد و مرزی داره اول ببین بعد قضاوت کن، انقدر عجول نباش.

 انگار که بخوام خفش کنم.

_ عجول نباشم چی داری میگی این کار ما که کلی خطر داره رو بیشتر پر خطر می‌کنی، میدونی جون چند نفر تو این ماجرا در گیره.

_دانیال چرت و پرت نگو وقت ندارم با تو کل کل کنم،  کل کل رو بذار برای بعد، فعلا باید بریم دنبال سرنخ.

_ سرنخ، چه سرنخی مگه چیزی پیدا کردی.

 نامرد یه جوری بحث رو عوض کرد که کلا ناراحتی و اعصبانیت از کلم پرید.

_ راستیش دیشب چنتا از نوارا رو بردم خونه بهشون گوش دادم، اون سه نفری که محقق این قضیه بودنبه نام علی ساعدی، محمد حجاری و حسن نوخواه. این سه نفر به فرمانده ساعدی که توی ماموریتش ترور میشه والان قبرش توی گلزار شهداست و نوخواه هم راهی بیمارستان میشه و در نهایت حجاری ناپدید میشه، تو جای من باشی میگی کی نفوذی باشه.

_ معلوم اونی که خبری ازش نیست حجاری.

_بارکلا به پدرت کاملا غلط.

_یعنی چی.

 _ حجاری نفوذی نبوده در واقع کسی بوده که توی مامورت خراب کاری میکرده ساعدی انقلابی و مومن با دوتا گرگ میفته، حجاری به دلیل مشکوک بودن به قتل ساعدی تحت تعقیب قرار می گیره و فرار می‌کنه ولی نوخواه گیر میفته و محاکمه میشه، چرا که مسئولیت نفوذ به این تیم، حسن بوده، عامل چنتا ترور در دهه شست بوده، یه عضو فعال مجاهدین خلق که توی نیروهای انقلابی کار می‌کرده ولی جالبه بعد محاکمه به جای اعدام سر از تیمارستان در میاره،  این معلوم که افرادی هستن که به اطلاعات حسن نیاز دارن و به همین دلیل زنده نگهش داشتن که ازش استفاده کنن، حالا می‌خوام برم سراغ حسن تا یه سری از ماجراها رو ازش بپرسم، اگه بشه با حسن به جاهای خوبی می رسیم.

_اگه بشه، من از این حراس دارم که همون بالا دستیا سنگ بندازن تو کار.

_اره سنگ رو که میندازن، فقط باید مقاوم باشیم.

_ باشه خب از کی شروع کنیم.

_ از همین حالا.

_ پس کلاس چی هووووی.

 فعلا کلاس مهم نیست باید دنبال حسن بگردیم.

_ مگه آدرسی چیزی ازش داری.

_ اره بپر رو موتور بریم.


ادامه دارد...

kong.blog.ir

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

پنج روز بدون وقفه 7

پنج روز بدون وقفه


قسمن هفتم




سه متر پریدم بالا، قلبم چسبید به کف پام، داد زدم ، مگه مرض داری بیشعور، بقیه بچه‌ها از خنده رو زمین غلت میزدن، منم خودم خندم گرفت، ولی توی این حال و هوا لبخند ملیه حیدر بود که نگاه همرو می‌دزدید، الهام با یه حالت خاصی انگار که بخواد اشوه بریزه

_ حیدر این که خیلی با حال بود چرا نمی‌خندی، انقدر خشک نباش دیگه.

_ الان خیلی فکرم مشغوله اصلا نمی‌تونم بخندم، مهردادم همش به فکر مسخره بازیه بچسبید به کار دیگه، دانیال بیا سریع دوربین‌ها رو نصب کنیم.

سارا خودشو انداخت وسط که.

_ اههه این حیدر دوباره رئیس بازیش شروع شد.

_ سارا اصلا می‌خوای تو به جای من حرف بزی، دیگهه لال میشم.

 یهو بی اراده داد زدم،

_ نه همین بسمونه بی خیال ما یه بار رای اشتباه دادیم الان چار ساله داریم میگیم غلط کردیم دیگه بسه

_حیدر یه نگاه عاقل اندر صفیه بهم انداخت که می‌گفت بسه انقدر خودتو سبک نکن.

_ خب بسه دنبال بریم سر کارمون نمی‌خوام شکست بخوریم یا جابمونیم.

 یهو مهرداد با احترام نظامی.

_ چشم فرمانده حیدر.

شروع کردیم به وصل دوربینا و تست همه سیستم‌های امنیتی، نمی‌دونم چرا ولی یه هسی بهم میگفت حالا حالا ها تو این پروژه ایم با این همه تداویر امنیتی سطح بالا معلوم بود که حیدر چه خوابی برامون دیده، شاید خطرناک و شاید هم ترسناک و ...

_ بلاخره تموم شد بریم خونه هامون فردا بعد دانشگاه میایم  اینجا باید جدی شروع به کار کنیم.

_ حیدر .

_ چیه .

 بیا کارت دارم.

 بعد خداحافظی با بچه‌ها را افتادیم، نشست ترک موتورم شروع کردم.

_ حیدر از قضایای امروز سر کلاس خبر داری.

_ نه چی شده، اها از این که تو خواب بودی اره.

_ نه دیونه از عضو جدید کلاس سمیرا اشکانی.

_ اخه من با دختر مردم چکار دارم چی میگی.

_ خب یه چزایی فهمیدم، مهرداد گفت این دختره اومده می‌خواد جاسوسی کنه، اخه تو کلاس از سارا  در مورد تو می پرسیده، این خیلی رو اعصابمه.

_ نگران نباش مهرداد جاسوس نباشه و نفوذی اون دختره نفوذی نیست، حالا تو چرا تو این هیری ویری تو فکر نفوذی.

 _ اخه بهم گفتی یه سری از نوارهای داخل اتاق دزدیده شده، بدجوری ترسیدم که شاید دست دولت تو کار باشه، میدونی اونا همه جا نیرو دارن.

_ ببین دانیال انقدر تند نرو، منم میدونم اونا دارن دنبالمون می‌گردن، قدم به قدممون رو پیش بینی می‌کنن پس اگه ما وایسیم، درجا بزنیم، یا حساسیت الکی نشون بدیم، مطمئن باش که یدفه ضربه سختی می‌خوریم، پس باید یه کاری بکنیم پیش بریم، افراد پشت پردهم رو پیچ بدیم، یه جوری وانمود کنید که به جاهای خوبی رسیدم و هیچ مشکلی نداریم، بذارید این دختره هم وارد بشه زیاد گیر الکی نده باشه.

_باشه حیدر هرچی تو بگی، من که از این چیزا  درست سر در نمیارم، فقط احتیاط می‌کنم و خواهش می‌کنم ازت که مواظب باش، مواظب همه چی.

_ ای بابا  تو دهن ما رو گازوئیلی کردی، چرا انقدر میترسی، خیلی قضیه رو ترسناک نکن.

_ نمی‌خوام جسدمون پیدا بشه، باشه سعی می‌کنم سخت نگیرم فعلا.

_خدافظ.

بعد از رسوندن حیدر، حرفاش منو از یه چیز می‌ترسوند، نکنه حیدر اون نفوذی باشه، دیگه داشتم واقعا دیونه می‌شدم، حیدر مورد اعتماد ترین فرد توی گروه بود، ولی نمی‌دونم چرا انقدر راحت و سرسری از همه چیز می‌گذره، خیلی خطرناکه این مسائل مهم هستن، حالا اون موقع آقا الکی الکی ازش می گذره، خلاصه با همین فکر و خیال و مشکوک بودن به حیدر و مهرداد و استعداد کارگاه بازیم خوابم برد.


روز چهارم


ادامه دارد...


konjj.blog,ir

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

داستان پنج روز بدون وقفه 6

پنج روز بدون وقفه


قسمت ششم


_اگه حیدر میگه درست میگیه، پس زیاد بهش فکر نکن.

_ باشه

 _بار زدن وسایل که تموم شد، وقتی خواستم موتور رو به حیدر بدم در گوشش گفتم:

_ یه کار مهم باهات دارم، بعدا که خواستیم بریم خونه حتما با هم حرف بزنیم.

 حیدرم با یه حالت خسته یا شاید نا اومید

_ باشه.

 با مهرداد اومدنم، برای شنیدن حرفایی بود که با سارا و الهام میزد، به نظر بهتر بود که بیشتر بینشون باشم دیگه خیلی رفته بودن رو اعصاب، همش مغزم این رو بهم می گفت: که اون نفوذیه،  اون جاسوس، که به شدت عذابم می داد ، توی ماشین، فقط لاس زدن مهرداد و سارا رو می شنیدم، که هی قربون صدقه هم می‌رفتن و چند کلمه ای بیشتر از الهام نشنیدم، تازه فهمیدم مهرداد چقدر از حیدر خجالت می‌کشه یا حتی می‌ترسه که جلوی اون اصلا از این حرفای به اصطلاح عشقولانه نمیزنه. به هر جون کندنی بود با چرت وپرت‌های این دوتا رسیدیم، یه آپارتمان شیک و با وقار که یکی از واحدهای طبقه دومش، مال پدر، مادر مهرداد بود،تا گنجوندن وسایل داخل آپارتمان تموم شد. حیدر شروع به حرف زدن کرد.

_ بسم رب شهدا  من و شما از الان کار رو به صورت جدی شروع می‌کنیم و بتونیم یک نتیجه خوب ارائه بدیم تا اینجا چندتا سر نخ داریم، صوت‌ها،  محقق‌های مفقود شده یا حداقل اطلاعاتی ازشون نداریم، دخالت سیاست مدارها و کسایی که تو کارمون خراب کاری می‌کنن. سارا، الهام از الان برید و همه راه های دید رو به این خونه بپوشونید، مطمئن بشید هیچ صدایی بیرون نمیره یا کسی نمی‌تونه توی خونه رو دید بزنه، دست به کار بشید.

 _باشه حیدر فقط چقدر وقت داریم.

_تا اخر امشب.

 الهام با یه حالت خوش حال و داش مشتی.

 _ باشه غمت نباشه داش.

_ خوب این از این، دوم دانیال تو با ماشین مهرداد برو دوربین مداربسته بخر تا جایی که میشه مخفی باشه و به چشم نیاد، می‌خوام بیست و چهار ساعته در حال ضبط باشن، یه گاوصندوق برای نگه داشتن مدارک مهمم بخر، قبل رفتن، اول محیط رو قشنگ وارسی کن، نمی‌خوام نقطه‌ای کور بمونه، به تعداش دوربین تهیه کن، راهرو، بیرون ساختمون و در ورودی هم باید پوشش داده بشن.

_ چشم فقط حیدر مهرداد نیاد کمکم.

_ نه با مهرداد کار دارم.

 انگار که حیدرم به مهرداد شک کرده باشه، این منو خوشحال می‌کنه وقتی داشتم  برای رفتن و خرید وسایل اماده می شدم شنیدم که حیدر به مهرداد گفت.

_ تو از بغل من جم نمی خوری باید بریم بیرون یه سرگوشی به آب بدیم، همه این منطقه و همسایه‌ها رو ریز به ریز در بیاریم.

 راستش این کارای حیدر منو یاد کارای فرمانده گروه‌های جاسوسی می‌انداخت، که خیلی دقیق و منظم کار می‌کرد و اون چسب روی دوربین لب تابش بیشتر مثل  مامور‌های اطلاعتی می‌شد، و واقعا هم استعدادشو داشت، از این که حیدر همه کارا رو به عهده گرفته بود خیلی خوشحال بودم شک نداشتم که به زودی موفق میشیم، راستش با این خونه گرفتنمون یاد خونه تیمی منافقای زمان انقلاب میفتادم یاد فیلم ماجرای نیمروز، یاد صادق، حامد.

وقتی برگشم در نیمه باز بود، وارد خونه شدم اولین چیزی که به چشمم خورد لاشه حیدر بود که رو زمین افتاده، ترس ورم داشت مثل کماندو‌ها آروم وارد سالن شدم، سر رو داخل که چروندم یهو


ادامه دارد...


konjj.blog.ir

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

داستان پنج روز بدون وقفه 5

پنج روز بدون وقفه


قسمت پنجم



حیدر با صدای آرومش و جوری که هر حرفش یه دنیا مفهوم داره.

_ من میدونم که ترسیدید، ولی هرکسی این چند نفرو کشته می‌خواد ما نفهمیم، چراشو، راستش دیروز که رفتید، وقتی به صوت‌ها گوش میدادم به یه سری از مصاحبه‌ها رسیدم، مربوط به افرادی که قبل از ما پی این کار رو گرفتن، این طور که دستگیرم شدم هفتاشون جزئ انجمن انقلاب اسلامی بودن و به اسنادی رسیدن که به ضرر بعضی از سیاست مدارهای اون دوره بوده، به همین خاطر سرشون رو کردن زیر آب و به جن و اینام هیچ ربطی نداره، این حرفا فقط برای اینه که کسی پی ماجرا رو نگیره، من به این خوابتون شک دارم،  چرا شماها دیشب با هم بودید و باهم خواب دید، ولی من که تنها بودم خوابی ندیدم؟ پس یا چیز خورتون کردن یا این که یه بلایی دیگه سرتون آوردن، از این دو حالت خارج نیست.

 الهام رو کرد به حیدر

 _ چیز دیگه‌ای از صوت‌ها در نیوردی چیزای که به درد بخوره؟

_ اره چیزای خوبی در آوردم ولی، نوارا، نوارا ناپدید شدن، نمیدونم چی شده کسی به جز من کلید این اتاق رو نداشته، یا حداقل مسئولای دانشگاه دارن به سر می‌برنمون که نتونیم به نتیجه‌ای برسیم، خب از اونجایی که من همیشه احتمال همه چیز رو میدم،نوارهای مهم رو ضبط کردم فقط باید دوباره با دقت وارسیشون کنیم.

_ چرا داری می‌پیچونیمون چیزی پیدا کردی یا نه؟

_ کل داستان دیشب از این قراره، وقتی شما رفتید خوف عجیبی ایجاد شد، انگار که توهم زده باشم خیلی خوابم گرفت انگاری که مست شده باشم، یکی از چفیه های تو اتاق رو خیس کردم، بستم دور دهنم، لامپ اتاق رو خاموش منتظر بودم بیان داخل.

یهو سارا وسط حرف حیدر داد زد.

_کی، کی می‌خواست بیاد؟

صدای راه رفتن چند نفر تو سالن می‌پیچید، گاز عجیبی هم اتاق رو گرفته بود، هنوز چند دیقه‌ای نگذشته بود که صدا‌ها رو دیگه نشنیدم،همین شد که ترسیدم بخوان اسناد رو از بین ببرن، این منو میترسونه، کسی یا گروهی از پست پرده داره مارو کنترل می‌کنن، اصلا توجه کردید استاد چراغی دیگه خبری ازش نیست، به نظرم همه چیز زیر سر خودشه ما رو هل داد توی این ماجرا الانم خبری ازش نیست، بعد از رفتن اون چند نفر دوباره دست به کارشدم یه چنتایی عکس و کاغذ مربوط به تحقیقات کمیته پیدا کردم، تا جایی که من سر در آوردم سه نفر قبلا مسئول تحقیق این جنایت شدن، حالا این قتل تو سال 1361 اتفاق میفته و هم زمان با ترورهای مجاهدین در دهه شصت، به خاطر همینم مطبوعات روش مانور نمیدن و یک اتفاق عادی تو اون دوره به شمار می‌رفته، جالب تر از همه اطلاعاتی به دست میارن و که می‌شده باش قتل این چند نفر رو توجیح کرد یا بشه فهمید چرا به قتل رسیدن، یکی از این سه نفر تو صوتا میگه (ما الان می‌تونیم به راحتی دلیل این قتل و حتی عاملانش رو پیدا کنیم) ولی من احتمال میدم که لو رفته باشن یا بلایی سرشون باشه، باید بگردیم دنبال این سه نفر، مرده یا زنده، باید بفهمیم چه بالایی سرشون اومده، و باوجود این محتویاتی که از اتاق گم شده، دیگه اینجا امن نیست نقل مکان بهترن کاره.

 مهرداد با ذوقی خاص به حیدر گفت:

_ما توی شیران یه واحد آپارتمان داریم، به نظرم به درد می خوره.

_خوبه بعدا در موردش حرف میزنیم فعلا سند مدرک‌ها رو جمع کنید باید از اینجا ببریمشون، نمی‌خوام دوباره اطلاعات از کفمون بره، الانم بریم سر کلاس که اصلا حال ندارم توبیخ بشم.

اصلا حال گوش دادن به حرف استاد رو ندارم، حیدر جلوتر از همه نشسته، مهرداد کنارمه و  سارا و الهامم آخر کلاسن تمام فکر و ذهنم شده، که کی پشت ماجراست، مثل عروسک مارو بازی میده، آخه مگه میشه چنتا انقلابی رو بکشن، بعد همین انقلاب از قتلشون لاپوشونی کنه، دارم دیونه میشم، تمام فکرم شده نفوذ، نکنه داخل ما نفوذ کردن، اگه نفوذ کردن اون جاسوس کیه، این اعتماد حیدر به بچه‌های دیگه منو مقاوم‌تر می‌کنه، تا به کارم ادامه بدم و برام جالب بود که توهم اون خواب، با حرفای حیدر کامل از کلم پرید، عذابم میداد که کی این وسط راپورت میده، مهرداد با دخترا همش می‌پره، برامون خونه جور می‌کنه رو مخمه، حس این رو میده که مهرداد یه جاسوس یه نفوذی یا هر چیز دیگست که برای بقیه گروه و تحقیقات ضرر داره، تو همین تفکرات سیر می‌کردم که وقت کلاس به تموم شد، بچها یکی یکی از کلاس بیرون می‌رفتن، بلند شدم که بیرون برم، حیدر صدارم زد.

_دانیال وایسا.

 _چیه بگو.

 با بچه‌ها قراره بریم خونه مهرداد، باید مدارک رو انتقال بدیم، مهرداد ماشینتو میار دم در زیر زمین که مدارک رو بریزیم تو صندوق،

_حیدر من با ماشین مهرداد میام تو با موتور من بیا بهتره.

_  خیلی وقته موتور نروندم.

رفتیم دم زیر زمین سویچ موتور رو به حیدر دادم، سوار ماشین شدیم راه بیفتیم که یدوفه سارا رو کرد به حیدر.

 _ میشه من با مهرداد نیام بشینم ترک تو با هم بریم

_  ببخشید سارا خانوم منو تو با هم خواهریم، نه، زن و شوهریم، نه، پس هیچی دیگه شما نمی تونی با من بیای بیرون.

 وقتی سارا این حرف رو زد خشم رو تو چشمای الهام میدیدم و وقتی حیدر جواب نه داد، خوشحالی رو دیدم، یه حسی بهم می گفت: الهام عاشق شده، اونم عاشق حیدر، یه شیر دختر عاشق یه شیر پسر شده دیگه.

_ راستی دانیال دانشجو جدیده رو دیدی که آومد تو کلاس.

_ کدوم.

 بی خیال مهرداد  دوباره چرت گفتنت شروع شد

_ عه حیدر بزار بگه ببینم چی شده.

حیدر چپ جپ نگا کرد.

_ فقط بین حرف زدنتون یکم کار کنید، مدارکا نباید جا بمونن.

 _خب داشتم می‌گفتم وقتی تو کلتو کرده بودی تو میز، یه دختر پریشون پرید تو کلاس، خیلی عجله کرده ولی بازم دیر رسیده، در کل دختر جالبی بود.

_ فکر کنم همه دخترا برای تو جالبن،نه.

 _هیس سارا می‌شنوه.

_خخخخ عاشق شدیا.

_ حالا، دختره تا اومد تو، نشست کنار سارا، شروع کردن به حرف زدن، زمزمشون به گوشم می‌رسید. فکر کردم خوابیده باشی، وسط کلاس حیدر یه سوال سخت از استاد پرسید، جوری که استاد توجوابش موند، و همین دختره خیلی خوشگل جواب حیدر رو داد، می‌شنیدم که کنار سارا در مورد حیدر پچ پچ می‌کنه راستش بهش شک کردم.  یعنی نفوذی می‌خواد بیاد بینمون، هرچیم به حیدر میگم میگه زیاد بهش گیرنده نمیزاریم بیاد.


ادامه دارد ....

konjj.blog.ir

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ILYA محمد راد