محبوب ترین شخصیت تون تو داستان کی بود؟
حتما بگید
پنج روز بدون وقفه
قسمت آخر
حسن حسن مرده می فهمی حسن مرده، می دونستم نفوذی توی کاره من بهت گفتم همه فیلم حسنو دیدن.
_ دیدن که دیدن ولی نمی دونستن اون کجاست که، جای حسن رو فقط مهرداد می دونست کار خودشه
_ بپر رو موتو باید بریم سراغش.
عاشق این اخلاق تند یهویش بودم سویچ رو ازم گرفت سوار موتور شدیم یه جوری لایی می کشید که دل و رودم با هم قاطی شد، سرعتش خیلی زیاد بود هر دقیقه تصادف و مرگ رو با چشمام می دیدم، رسیدیم در آپارتمان، حیدر با صورت تند تند میگفت.
_ دانیال رفتیم تو عادی باش اونا نمیدونن ما کجا بودیم، میخوام مهرداد خودش خودشو لو بده فهمیدی
- باشه
رفتیم داخل با حالت آرومی وارد اتاق شدیم، انگار از این می ترسید که مهرداد بلایی سر بچه ها بیاره ولی به لطف خدا همشون سالم بودن وقتی رفتیم داخل حیدر آروم تر از همیشه بعد سلام و علیک نشست روی مبل منم به دنبالش، فقط منتظر بودم حیدر چی میخواد بگه، مهرداد نشست رو برمون دلم میخواست خفش کنم ولی حیف که دست و بالم بسته بود. تو همین اوضاع وخیم، الهام از داخل اتاق با یع وضع بدی اومد بیرون با حالتی که نه روسری سرش بود و نه لباس پوشیدهای، تا حیدر رو دید یه هیییییییی کشید و دوید داخل اتاق. حیدر با اعصبانیت بلند شد داد کشید.
_ من اینجا نبودم چه غلطی کردید این چه وضعشه منتظرید من برم اینجا رو بکنید کاواره.
همین که مهرداد اومد جلو حرف بزنه . حیدر دستشو گذاشت رو دهن مهرداد وهلش داد عقب و فریاد زد.
_ تو هیچی نگو تو هیچی نگو که یه بلایی سرت میارم.
تو همین وضعیت الهام اومد بیرون از اتاق پشت سرش سارا و سمیرا، سمیرا که به تته پته افتاده بود گفت.
_ بخدا ما تو اتاق بودیم مهرداد بیرون بوده اصلا مگه اینجا دوربین نداره برید چک کنید خب.
_ وقتی شما سر لخت تو این خونه می گردید من چه جوری دوربین چک کنم اصلا این کارا رو میکنید دوربینا چک نشن اره.
همین که حیدر این حرف رو زد الهام با حالت حق به جانت و تمسخر آمیزی گفت.
_ سرنخت پریده، اعصابت خورده، بعد رو ما خالی می کنی.
انتظار داشتم حیدر اینجا خیلی قاطی کنه ولی سرشو انداخت پایین رو کرد به من بعد چند سانیه سرشو اورد بالا و گفت.
_ اخه من به این چی بگم؟
یهو با تمام سرعت برگشت از پشت کمرش یه کلت در اورد سمت الهام نشونه رفت، همه با دیدن این صحنه کپ کردیم، صدای جیغ بلند سارا پیچید تو اتاق و .
_ فکر کردی من خرم نمیفهمم چرا کسایی که تو ماشین با تو بودن اون خواب رو دیدن، چرا بوی اون ماده توهمزا از کیف تو میومد، یا چرا حسن رو کشتن، کسی از حسن خبر نداشت تو تمام مدت ادای داش مشتیها رو در اوردی ولی ندونستی من از تو چهار قدم جلو ترم، تا کی میخوای سر نخ از بین ببری بلاخره یه روزی باید این اسناد برسن دست مردم.
نگام به دست الهام افتاد اصلا انتظار نداشتم که اونم اسلحه بکشه، ولی خب همیشه اتفاقات عکس انتظار من هستن، با یه حرکت تند اسلحه کشید ما دیگه همه چی اومده بود دستمون همین که حیدر قصد کرد دوباره حرف بزنه الهام دستش رو برد روی ماشه و صدای انفجار گلولهها کل خونه رو پر کرد، خودم رو پرت کردم روی زمین، آخرین صحنه ای که میدیدم، حیدر با شهامت تمام ایستاده بود و گلوله های که به دیوار پشتش میخوردن .
بیمارستان
من کجام اینجا کجاست دیگه.
پرستار: شما بیمارستان هستید.
_کدوم بیمارستان بقیه کجان
_ به زودی مشخص میشه.
داشتم از درد میمردم، شکمم خیلی درد میکرد و این که هیچ کدوم از بچه ها رو نمیدیدم بدتر دیونه میشدم، که خدایا اینا کجان نکنه کشته شده باشن، یهو سمیرا مثل جن جلوم ظاهر شد.
_ سلام دانیال به هوش اومدی.
_ سلام خوبی چی شده.
_ هیچی تیر خوردی.
_ چییییییییی من تیر خوردم یا ابولفضل کی منو زده حیدر کجاست مهرداد سارا.
_ نترس همه خوبن یعنی همه همه نه ولی خوبن.
_ خوب چی شد بگو کشتیم.
_ الهام شروع به تیر اندازی کرد، حیدر هم برای محافظت از ما به سمت الهام شلیک میکرد تو این وسطمسطا تو و مهرداد یکی یه گلوله خوردید، مهرداد به کتفش و توم پهلوت، سارا هم از همون اول بیهوش شد، الان از همه سالم تره منم، توی اون بدبختی وسط اتاق سنگر گرفته بودم، که صدای حیدر رو شنیدم.
اشک توی چشمای سمیرا جمع شد. نگرانیم بیشتر شد. ضربانم روی نمایشگر بالا رفت.
_ حیدر داشت اشهدش رو بلند بلند میخوند دیگه طاقت نیوردم از اتاق اودم بیرون دیدم حیدر خونی و مالی روی زمین افتاده الهامم اسلحه رو به سرش نشونه گرفته، منم چشمامو بستم و هرچی تو دست مییومد رو به سمت الهام پرت میکردم، فقط پشت سر هم میگفتم کمک، که بعد چند ثانیه صدای حیدر اومد میگفت.
_ بسه دیگه بسه کشتیش
_ وقتی نگاه کردم الهام روی زمین ولو شده بود، از سرش همین طوری خون میرفت دویدم بالا سر حیدر دلم میخواست کاری براش انجام بدم جای حدود چهارتا گلوله رو بدنش بود از دهنش خون میزد بیرون.
بغض سمیرا به گریه تبدیل شد و اشک منم همراهش در اومده بود.
_ همین که اومد به سمت در خروج بکشمش یهو در باز شد حدود ده نفر شایدم بیشتر مرد مسلح اومد تو خونه، منو نشونه رفتن، عاجزانه گفتم نجاتش بدید داره میمیره، یکیشون که به نظرم فرماندشون بود دوید سمتم داد زد
_ علی علی، بی سیم بزنید اورژانس.
_ یعنی چی الان حیدر حالش چطوره.
_ حیدر که فکر کنم در اصلا اسمش علیه مامور یه سازمان اطلاعاتی، نفهمیدم چه سازمانی ولی در کل اینجوری فهمیدم که الهام به سازمانهای خرابکارانه وصل بوده، بعد الهام چراغی و ستا از دانشجوهای دیگه دستگیر شدن، قاتل حسن هم با اعترافات دستگیر شدهها پیدا شد، که اونم گرفتن.
_ من با اینا چکار دارم حیدر چی شد.
_ منم مثل تو خبر ازش ندارم چکار کنم خب.
شروع کرد به گریه کردن معلوم بود که حالش خیلی بده بلاخره هرکدوممون حیدر رو دوس داشتیم خیلیم دوسش داشتیم و الان هیچ خبری ازش نبود. به سختی از روی تخت بلند شدم سمیرا داد زد.
_ هوووییی چکار میکنی تو تازه عمل کردی تیر از بدنت در اوردن باید بخوابی تکون بخور.
_برو کنار حالم خوش نیست برو کنار، باید برم دنبال حیدر.
همین که اومدم پاهام رو بذارم زمین تلاپی خوردم زمین.
_ وایییییی پرستااااار پرستاااار.
_ داد نزن چیزیم نشده داد نزن حالم خوبه.
پرستارا مثل پلنگ اومدن پرتم کردن روی تخت دیگه قاطی کردم شروه کردم به داد زدن.
_ حیدر برید حیدر رو پیدا کنید برید دنبالش حیدر کجاست.
سمیرا فقط گریه می کرد.
خب الان از اون ماجرا شش ماه میگذره و هیچ خبری از حیدر نیست فقط میدونیم زندست. خب اسنادی که ما پیدا کردیم به قوه قضایه رفت و خیلی از مسئولین پشت پرده رو پایین کشید اما این اخر ماجرا نیست چند روز پیش یه نامه رسید دستم، اونم از طرف حیدر (آماده ماجراجویی دیگه باش) فکر کنم دوباره اتفاقی تو راه، راستی الهام که رفت زندان و معلوم نیست چه بلایی سرش اوردن امشبم عقد سارا و مهرداد، باید برم برای مجلسشون
فکر و خیال الکی نکنید من حالا حالاها زن نمیگیرم.
پایان
نویسنده: 5M.RAD1379.gmail.COM
منتشر شده در وبلاگ کنج : konjj.blog.ir
Israel will not see the next 25 years
فاز دوم تحقیقات روز چهارم
حالا دیگه پنج نفر به شش نفر تبدیل شده و حجم کارمون هم چند برار، انگاری که داشتیم به جاهای خوبی میرسیدیم بعد کلی جون کندن و دویدن قرار شد که من اسناد رو پیدا کنم، شروع کردن به گوش کردم صوت هایی که احتمال میرفت چیزی داخلشون باشه، تمام عکس ها و کاغذهایی که مشکوک به نظر می رسیدن، میدومنم تا الان به خودتون گفتید که اه این آدم چقدر مشکوک به همه چی چقدر شکاک نه من شکاک نیستم من فقط احتیاط می کنم، بعد کلی گشتن که دیگه ما رو به غروب آفتاب نزدیک میکرد، پیدا کردم پیدا کردم حیدر گوش کن ببین چی میگه، (این دانشجوها اسنادی را یافته بودند که نشان دهنده چندی از مسئولان است که در ترورهای مجاهدین خلق دست داشته اند)، تو چشمای حیدر خوشحالی وصف نشدنی رو میدیدم حیدر با همون حالش داد زد.
_ اره خودشه اخه یه مورد دیگه هم هست ترور شهید ایت اونم اسناد و مدارکی با همین وضوع داشته پس یعنی باید با هم مرتبط باشن پس قاتل دانشجوها و علی همه و همه زیر سر مجاهدین بوده تا عناصر اصلیشون تو نظام لو نره.
_ حیدر الان اینو تنهایی فکر کردی یا با کسی مشورت گرفتی.
_ نه الهام خانوم همه با هم فکر کردیم مگر این که شما فکر نکرده باشی.
_ اممم.
وسط صحبتهای بچهها نگام به ساعت افتاد یا خدا ساعت هشت شبه جمع کنید برید خونه هاتون.
_ بچه ها مهرداد، دانیال، دخترا امشب کار زیاده میدونم نمیتونیین بمونین، اسنادی که دارید روش پژوهش میکنید رو ببرید خونه و اسناد دیگه داخل گاوصندق بمونه، تا فردا امید وارم به سرنخ خوبی رسیده باشیم.
از ساختمان خارج شدیم و تو همون حال یک دفعه یه ماشین شاستی بلند اومد جلومون، که سمیرا ازش پیاده شد.
_ آقا حیدر بفرمایید برسونم زشته با موتور برید.
حیدر با یه حالتی که نخواد ناراحتش کنه.
_ نه ممنون من یه باد به کلم بخوره خوبه از این به بعد دخترا با سمیرا برن مهرداد تنها میره منو دانیال با هم میریم خونه نبینم ترکیب عوض بشهها.
بهترین کار ممکن رو حیدر کرد و دخترا رو از دست مهرداد در آورد، ولی سمیرا از مهرداد میتونست بدتر باشه چون به راحتی دخترا با هم جفت میشن، من تو دلم پر نگرانی بود، حیدر اصلا انگار نه انگار توی مسیر یک کلمه هم حرف نزد، انگاری یه چیزی ذهنشو مشغول کرده باشه، شاید سمیرا، شاید الهام خلاصه برای من که فرقی نداشت، وقتی رسیدم به اتاقم شروع کردم به بازنگری اسنادی که دستم بود و می خواستم هر طوری شده اطلاعاتی ازش بکشم بیرون اما خستگی اجازه نمیداد.
روز پنجم
دم در دانشگاه منتظر بچهها بودم برای اولین بار خبری از حیدر نبود بعد حدود بیست دقیقه انتظار، مهرداد رسید در حال سلام علیک با مهرداد بودم که ماشین سمیرا رو از دور دیدم گفتم.
_ مهرداد اون ماشین سمیرا نیست.
_ اره خوشه حیدر منو بدبخت میکنه.
_ چرا چی شده.
_ داشتم تازه باش اشنا می شدمها بخدا قصدم خیره.
_شمایی که قصد خیر داری با خانواده برو مگه از وحشی اومدی که اینجوری دختر مردم رو دید میزنی.
_ چرا چرت و پرت میگی دانی ( مخفف دانیال) من خودم می فهمم اینا رو الان برم به مامانم بگم عاشق شدم، چی میگه به نظرت، نمیگه کیه چیه چه شکلیه آیا؟
_ نه میگه غلط کردی عاشق شدی.
_ خفه شو مسخره فاز منفی.
_ خخخ والا راس میگم.
وسط گفتگوی منو دانیال ماشین سمیرا جلمون وایساد چیزی دیدیم که همه ما رو حیرت زده کرد. حیدر با دخترا تا اینجا اومده میخواستم خودمو خفه کنم، خلاصه باید یکی رو خفه می کردم یا خودم یا مهرداد یا حیدر، وقتی حیدر از ماشین پیاده شد اول خندان بود یهو تبدیل شد به اخم مطلق اصلا نمیشد باهاش حرف بزنیم، از کلاس رسیدیم خونه.
_ بچه ها دیشب هر کدومتون هرچی گیر اورده بگه می خوام جمع بندی کنم.
_ منو مهرداد قاتل علی رو پیدا کردیم.
_ اره دیشب پیداش کردیم کار سختی نبود.
_ مهرداد میزاری بنالم.
_ نه بابا این چه حرفیه بفرما.
_ دیشب به اسنادی رسیدیم از این قرار که قاتل دست گیر میشه ولی غیر رسمی جوری که صداش رو در نمیارن، یعنی لاپوشونی مسئولین ولی قاتل علی بعد از چند روز تو زندان موندن و انفرادی با سیانور خودشو میکنه حالا کی بهش سیانور رو میرسونه الله علم، یعنی این که از راه قاتل علی نمی تونیم ووارد ماجرا بشیم، نه دانیال جان.
_ اها
_خب تو بگو دانیال چی پیدا کردی.
_ من دیشب تا صبح سه پیچ ماجرا شدم اسناد بر میگشته به بنی صدر و ستون پنجمهای داخل ارتش و سپاه، در واقع اسنادی بوده برای پیدا کردن نیروهای مجاهدین در ریاست جمهوری ، ارتش ، سپاه ، خبرگان ، مجلس شورای اسلامی و دفتر قائم مقام رهبری، همه این اسناد رو داشتن که نمیدونم به چه طریقی دست این دانشجوها افتاده.
_ پس تو زمان خودشون اسناد خیلی مهمی رو جور کردن، دمت گرم دانیال خیلی جلمون انداختی خب دخترا شما چی، چیکارکردین.
نمی دونم چرا ولی انگار سمیرا فرماندهی دخترا رو دست گرفته بود.
_ خب اقا حیدر ما دیشب کلی تحقیق کردیم از اون بیست نفر هشت نفر طی اتفاقات افتاده تا الان، حالا به هر نحوی.
_ ببخشید تو حرفتون میپرم دانیال میشه بری دوریبن ها و سیستم امنیتی رو چک کنی.
_ باشه.
_ خوب ادامه بدید.
_ گفتم که توی چند سال تعدا از این بیست نفر مردن یا این که یه بلایی سرشون اومده، موندن دوازده نفر که یکی از اونها چراغی، استاد دانشگاه خودمونه.
_ میدونستم کار خودشه خودش مارو انداخت توی این هچل، که تا الان سرگرم باشیم، کور خونده فعلا برید دنبال ادامه کارا تا ببینم چی میشه، مهرداد تو پی گیری بقیشه اسناد باش منو دانیال هم میریم بیرون تا برگشتن ما موظب باشید، در قفل باشه داریم به جاهای خطرناکی میرسیم.
با حیدر راه افتادیم به سمت آسایشگاه حسن.
_ دانیال دوربین ها رو چک کردی.
_ اره چیزی نبود داخلشون ولی یه ماشین که فکر کنم سه نفر داخلش بودن با اومدن تو خونه جلوی ساختمون بود تا وقتی که ما رفتیم.
_ شماره پلاک، رنگ و بقیه جزئیاتش رو میخوام اصلا دوس ندارم که اتفاقی بیفته.
به آسایشگاه رسیدیم حیدر باز با صمیمیت رفت سمت نگهبان برای این که اجازه ورود بگیره، دورا دور نگاش میکردم، که دیدم دستشو میکشه روی سرش و میاد سمتم و هیمیگه.
_ بدبخت شدیم دانیال، بدبخت شدیم، یاحسین بیچاره شدیم از کجا فهمیدن.
_ چی شده حیدر چی شده.
ادامه دارد...
konjj.blog.ir
سه متر پریدم بالا، قلبم چسبید به کف پام، داد زدم ، مگه مرض داری بیشعور، بقیه بچهها از خنده رو زمین غلت میزدن، منم خودم خندم گرفت، ولی توی این حال و هوا لبخند ملیه حیدر بود که نگاه همرو میدزدید، الهام با یه حالت خاصی انگار که بخواد اشوه بریزه
_ حیدر این که خیلی با حال بود چرا نمیخندی، انقدر خشک نباش دیگه.
_ الان خیلی فکرم مشغوله اصلا نمیتونم بخندم، مهردادم همش به فکر مسخره بازیه بچسبید به کار دیگه، دانیال بیا سریع دوربینها رو نصب کنیم.
سارا خودشو انداخت وسط که.
_ اههه این حیدر دوباره رئیس بازیش شروع شد.
_ سارا اصلا میخوای تو به جای من حرف بزی، دیگهه لال میشم.
یهو بی اراده داد زدم،
_ نه همین بسمونه بی خیال ما یه بار رای اشتباه دادیم الان چار ساله داریم میگیم غلط کردیم دیگه بسه
_حیدر یه نگاه عاقل اندر صفیه بهم انداخت که میگفت بسه انقدر خودتو سبک نکن.
_ خب بسه دنبال بریم سر کارمون نمیخوام شکست بخوریم یا جابمونیم.
یهو مهرداد با احترام نظامی.
_ چشم فرمانده حیدر.
شروع کردیم به وصل دوربینا و تست همه سیستمهای امنیتی، نمیدونم چرا ولی یه هسی بهم میگفت حالا حالا ها تو این پروژه ایم با این همه تداویر امنیتی سطح بالا معلوم بود که حیدر چه خوابی برامون دیده، شاید خطرناک و شاید هم ترسناک و ...
_ بلاخره تموم شد بریم خونه هامون فردا بعد دانشگاه میایم اینجا باید جدی شروع به کار کنیم.
_ حیدر .
_ چیه .
بیا کارت دارم.
بعد خداحافظی با بچهها را افتادیم، نشست ترک موتورم شروع کردم.
_ حیدر از قضایای امروز سر کلاس خبر داری.
_ نه چی شده، اها از این که تو خواب بودی اره.
_ نه دیونه از عضو جدید کلاس سمیرا اشکانی.
_ اخه من با دختر مردم چکار دارم چی میگی.
_ خب یه چزایی فهمیدم، مهرداد گفت این دختره اومده میخواد جاسوسی کنه، اخه تو کلاس از سارا در مورد تو می پرسیده، این خیلی رو اعصابمه.
_ نگران نباش مهرداد جاسوس نباشه و نفوذی اون دختره نفوذی نیست، حالا تو چرا تو این هیری ویری تو فکر نفوذی.
_ اخه بهم گفتی یه سری از نوارهای داخل اتاق دزدیده شده، بدجوری ترسیدم که شاید دست دولت تو کار باشه، میدونی اونا همه جا نیرو دارن.
_ ببین دانیال انقدر تند نرو، منم میدونم اونا دارن دنبالمون میگردن، قدم به قدممون رو پیش بینی میکنن پس اگه ما وایسیم، درجا بزنیم، یا حساسیت الکی نشون بدیم، مطمئن باش که یدفه ضربه سختی میخوریم، پس باید یه کاری بکنیم پیش بریم، افراد پشت پردهم رو پیچ بدیم، یه جوری وانمود کنید که به جاهای خوبی رسیدم و هیچ مشکلی نداریم، بذارید این دختره هم وارد بشه زیاد گیر الکی نده باشه.
_باشه حیدر هرچی تو بگی، من که از این چیزا درست سر در نمیارم، فقط احتیاط میکنم و خواهش میکنم ازت که مواظب باش، مواظب همه چی.
_ ای بابا تو دهن ما رو گازوئیلی کردی، چرا انقدر میترسی، خیلی قضیه رو ترسناک نکن.
_ نمیخوام جسدمون پیدا بشه، باشه سعی میکنم سخت نگیرم فعلا.
_خدافظ.
بعد از رسوندن حیدر، حرفاش منو از یه چیز میترسوند، نکنه حیدر اون نفوذی باشه، دیگه داشتم واقعا دیونه میشدم، حیدر مورد اعتماد ترین فرد توی گروه بود، ولی نمیدونم چرا انقدر راحت و سرسری از همه چیز میگذره، خیلی خطرناکه این مسائل مهم هستن، حالا اون موقع آقا الکی الکی ازش می گذره، خلاصه با همین فکر و خیال و مشکوک بودن به حیدر و مهرداد و استعداد کارگاه بازیم خوابم برد.
روز چهارم
ادامه دارد...
konjj.blog,ir
_اگه حیدر میگه درست میگیه، پس زیاد بهش فکر نکن.
_ باشه
_بار زدن وسایل که تموم شد، وقتی خواستم موتور رو به حیدر بدم در گوشش گفتم:
_ یه کار مهم باهات دارم، بعدا که خواستیم بریم خونه حتما با هم حرف بزنیم.
حیدرم با یه حالت خسته یا شاید نا اومید
_ باشه.
با مهرداد اومدنم، برای شنیدن حرفایی بود که با سارا و الهام میزد، به نظر بهتر بود که بیشتر بینشون باشم دیگه خیلی رفته بودن رو اعصاب، همش مغزم این رو بهم می گفت: که اون نفوذیه، اون جاسوس، که به شدت عذابم می داد ، توی ماشین، فقط لاس زدن مهرداد و سارا رو می شنیدم، که هی قربون صدقه هم میرفتن و چند کلمه ای بیشتر از الهام نشنیدم، تازه فهمیدم مهرداد چقدر از حیدر خجالت میکشه یا حتی میترسه که جلوی اون اصلا از این حرفای به اصطلاح عشقولانه نمیزنه. به هر جون کندنی بود با چرت وپرتهای این دوتا رسیدیم، یه آپارتمان شیک و با وقار که یکی از واحدهای طبقه دومش، مال پدر، مادر مهرداد بود،تا گنجوندن وسایل داخل آپارتمان تموم شد. حیدر شروع به حرف زدن کرد.
_ بسم رب شهدا من و شما از الان کار رو به صورت جدی شروع میکنیم و بتونیم یک نتیجه خوب ارائه بدیم تا اینجا چندتا سر نخ داریم، صوتها، محققهای مفقود شده یا حداقل اطلاعاتی ازشون نداریم، دخالت سیاست مدارها و کسایی که تو کارمون خراب کاری میکنن. سارا، الهام از الان برید و همه راه های دید رو به این خونه بپوشونید، مطمئن بشید هیچ صدایی بیرون نمیره یا کسی نمیتونه توی خونه رو دید بزنه، دست به کار بشید.
_باشه حیدر فقط چقدر وقت داریم.
_تا اخر امشب.
الهام با یه حالت خوش حال و داش مشتی.
_ باشه غمت نباشه داش.
_ خوب این از این، دوم دانیال تو با ماشین مهرداد برو دوربین مداربسته بخر تا جایی که میشه مخفی باشه و به چشم نیاد، میخوام بیست و چهار ساعته در حال ضبط باشن، یه گاوصندوق برای نگه داشتن مدارک مهمم بخر، قبل رفتن، اول محیط رو قشنگ وارسی کن، نمیخوام نقطهای کور بمونه، به تعداش دوربین تهیه کن، راهرو، بیرون ساختمون و در ورودی هم باید پوشش داده بشن.
_ چشم فقط حیدر مهرداد نیاد کمکم.
_ نه با مهرداد کار دارم.
انگار که حیدرم به مهرداد شک کرده باشه، این منو خوشحال میکنه وقتی داشتم برای رفتن و خرید وسایل اماده می شدم شنیدم که حیدر به مهرداد گفت.
_ تو از بغل من جم نمی خوری باید بریم بیرون یه سرگوشی به آب بدیم، همه این منطقه و همسایهها رو ریز به ریز در بیاریم.
راستش این کارای حیدر منو یاد کارای فرمانده گروههای جاسوسی میانداخت، که خیلی دقیق و منظم کار میکرد و اون چسب روی دوربین لب تابش بیشتر مثل مامورهای اطلاعتی میشد، و واقعا هم استعدادشو داشت، از این که حیدر همه کارا رو به عهده گرفته بود خیلی خوشحال بودم شک نداشتم که به زودی موفق میشیم، راستش با این خونه گرفتنمون یاد خونه تیمی منافقای زمان انقلاب میفتادم یاد فیلم ماجرای نیمروز، یاد صادق، حامد.
وقتی برگشم در نیمه باز بود، وارد خونه شدم اولین چیزی که به چشمم خورد لاشه حیدر بود که رو زمین افتاده، ترس ورم داشت مثل کماندوها آروم وارد سالن شدم، سر رو داخل که چروندم یهوادامه دارد...
konjj.blog.ir
پنج روز بدون وقفه
قسمت پنجم
حیدر با صدای آرومش و جوری که هر حرفش یه دنیا مفهوم داره.
_ من میدونم که ترسیدید، ولی هرکسی این چند نفرو کشته میخواد ما نفهمیم، چراشو، راستش دیروز که رفتید، وقتی به صوتها گوش میدادم به یه سری از مصاحبهها رسیدم، مربوط به افرادی که قبل از ما پی این کار رو گرفتن، این طور که دستگیرم شدم هفتاشون جزئ انجمن انقلاب اسلامی بودن و به اسنادی رسیدن که به ضرر بعضی از سیاست مدارهای اون دوره بوده، به همین خاطر سرشون رو کردن زیر آب و به جن و اینام هیچ ربطی نداره، این حرفا فقط برای اینه که کسی پی ماجرا رو نگیره، من به این خوابتون شک دارم، چرا شماها دیشب با هم بودید و باهم خواب دید، ولی من که تنها بودم خوابی ندیدم؟ پس یا چیز خورتون کردن یا این که یه بلایی دیگه سرتون آوردن، از این دو حالت خارج نیست.
الهام رو کرد به حیدر
_ چیز دیگهای از صوتها در نیوردی چیزای که به درد بخوره؟
_ اره چیزای خوبی در آوردم ولی، نوارا، نوارا ناپدید شدن، نمیدونم چی شده کسی به جز من کلید این اتاق رو نداشته، یا حداقل مسئولای دانشگاه دارن به سر میبرنمون که نتونیم به نتیجهای برسیم، خب از اونجایی که من همیشه احتمال همه چیز رو میدم،نوارهای مهم رو ضبط کردم فقط باید دوباره با دقت وارسیشون کنیم.
_ چرا داری میپیچونیمون چیزی پیدا کردی یا نه؟
_ کل داستان دیشب از این قراره، وقتی شما رفتید خوف عجیبی ایجاد شد، انگار که توهم زده باشم خیلی خوابم گرفت انگاری که مست شده باشم، یکی از چفیه های تو اتاق رو خیس کردم، بستم دور دهنم، لامپ اتاق رو خاموش منتظر بودم بیان داخل.
یهو سارا وسط حرف حیدر داد زد.
_کی، کی میخواست بیاد؟
صدای راه رفتن چند نفر تو سالن میپیچید، گاز عجیبی هم اتاق رو گرفته بود، هنوز چند دیقهای نگذشته بود که صداها رو دیگه نشنیدم،همین شد که ترسیدم بخوان اسناد رو از بین ببرن، این منو میترسونه، کسی یا گروهی از پست پرده داره مارو کنترل میکنن، اصلا توجه کردید استاد چراغی دیگه خبری ازش نیست، به نظرم همه چیز زیر سر خودشه ما رو هل داد توی این ماجرا الانم خبری ازش نیست، بعد از رفتن اون چند نفر دوباره دست به کارشدم یه چنتایی عکس و کاغذ مربوط به تحقیقات کمیته پیدا کردم، تا جایی که من سر در آوردم سه نفر قبلا مسئول تحقیق این جنایت شدن، حالا این قتل تو سال 1361 اتفاق میفته و هم زمان با ترورهای مجاهدین در دهه شصت، به خاطر همینم مطبوعات روش مانور نمیدن و یک اتفاق عادی تو اون دوره به شمار میرفته، جالب تر از همه اطلاعاتی به دست میارن و که میشده باش قتل این چند نفر رو توجیح کرد یا بشه فهمید چرا به قتل رسیدن، یکی از این سه نفر تو صوتا میگه (ما الان میتونیم به راحتی دلیل این قتل و حتی عاملانش رو پیدا کنیم) ولی من احتمال میدم که لو رفته باشن یا بلایی سرشون باشه، باید بگردیم دنبال این سه نفر، مرده یا زنده، باید بفهمیم چه بالایی سرشون اومده، و باوجود این محتویاتی که از اتاق گم شده، دیگه اینجا امن نیست نقل مکان بهترن کاره.
مهرداد با ذوقی خاص به حیدر گفت:
_ما توی شیران یه واحد آپارتمان داریم، به نظرم به درد می خوره.
_خوبه بعدا در موردش حرف میزنیم فعلا سند مدرکها رو جمع کنید باید از اینجا ببریمشون، نمیخوام دوباره اطلاعات از کفمون بره، الانم بریم سر کلاس که اصلا حال ندارم توبیخ بشم.
اصلا حال گوش دادن به حرف استاد رو ندارم، حیدر جلوتر از همه نشسته، مهرداد کنارمه و سارا و الهامم آخر کلاسن تمام فکر و ذهنم شده، که کی پشت ماجراست، مثل عروسک مارو بازی میده، آخه مگه میشه چنتا انقلابی رو بکشن، بعد همین انقلاب از قتلشون لاپوشونی کنه، دارم دیونه میشم، تمام فکرم شده نفوذ، نکنه داخل ما نفوذ کردن، اگه نفوذ کردن اون جاسوس کیه، این اعتماد حیدر به بچههای دیگه منو مقاومتر میکنه، تا به کارم ادامه بدم و برام جالب بود که توهم اون خواب، با حرفای حیدر کامل از کلم پرید، عذابم میداد که کی این وسط راپورت میده، مهرداد با دخترا همش میپره، برامون خونه جور میکنه رو مخمه، حس این رو میده که مهرداد یه جاسوس یه نفوذی یا هر چیز دیگست که برای بقیه گروه و تحقیقات ضرر داره، تو همین تفکرات سیر میکردم که وقت کلاس به تموم شد، بچها یکی یکی از کلاس بیرون میرفتن، بلند شدم که بیرون برم، حیدر صدارم زد.
_دانیال وایسا.
_چیه بگو.
با بچهها قراره بریم خونه مهرداد، باید مدارک رو انتقال بدیم، مهرداد ماشینتو میار دم در زیر زمین که مدارک رو بریزیم تو صندوق،
_حیدر من با ماشین مهرداد میام تو با موتور من بیا بهتره.
_ خیلی وقته موتور نروندم.
رفتیم دم زیر زمین سویچ موتور رو به حیدر دادم، سوار ماشین شدیم راه بیفتیم که یدوفه سارا رو کرد به حیدر.
_ میشه من با مهرداد نیام بشینم ترک تو با هم بریم
_ ببخشید سارا خانوم منو تو با هم خواهریم، نه، زن و شوهریم، نه، پس هیچی دیگه شما نمی تونی با من بیای بیرون.
وقتی سارا این حرف رو زد خشم رو تو چشمای الهام میدیدم و وقتی حیدر جواب نه داد، خوشحالی رو دیدم، یه حسی بهم می گفت: الهام عاشق شده، اونم عاشق حیدر، یه شیر دختر عاشق یه شیر پسر شده دیگه.
_ راستی دانیال دانشجو جدیده رو دیدی که آومد تو کلاس.
_ کدوم.
بی خیال مهرداد دوباره چرت گفتنت شروع شد
_ عه حیدر بزار بگه ببینم چی شده.
حیدر چپ جپ نگا کرد.
_ فقط بین حرف زدنتون یکم کار کنید، مدارکا نباید جا بمونن.
_خب داشتم میگفتم وقتی تو کلتو کرده بودی تو میز، یه دختر پریشون پرید تو کلاس، خیلی عجله کرده ولی بازم دیر رسیده، در کل دختر جالبی بود.
_ فکر کنم همه دخترا برای تو جالبن،نه.
_هیس سارا میشنوه.
_خخخخ عاشق شدیا.
_ حالا، دختره تا اومد تو، نشست کنار سارا، شروع کردن به حرف زدن، زمزمشون به گوشم میرسید. فکر کردم خوابیده باشی، وسط کلاس حیدر یه سوال سخت از استاد پرسید، جوری که استاد توجوابش موند، و همین دختره خیلی خوشگل جواب حیدر رو داد، میشنیدم که کنار سارا در مورد حیدر پچ پچ میکنه راستش بهش شک کردم. یعنی نفوذی میخواد بیاد بینمون، هرچیم به حیدر میگم میگه زیاد بهش گیرنده نمیزاریم بیاد.
ادامه دارد ....
konjj.blog.ir
پنج روز بدون وقفه
قسمت چهارم
یهو داد زد
_ الو بفرمایید.
_سلام حیدر حالت خوبه منم الهام مردی یا زنده ای.
_ نه مردم الان داره روحم بات حرف میزنه یهوووو هووو بعدش مگه شما خواب ندارید بگیرد بخوابید.
اخه مگه الان ساعت چنده این خوابیده خدا.
_ مگه الان ساعت چنده که خوابیدی .
مهرداد _ اره راس میگه تازه ساعت ده شب.
الهام_ اقا حیدر به نظرت زود نمی خوابی.
_ اولا که شما چهارتا منو قال گذاشتد رفتید ثانیا تا ده شب بیرونید پدر مادر نگران نمیشن ثالثا (با لهجه لری) مگه ویلونید که تا الو هیسید در برید برومید دیه.
همه داد زدیم چییییییییی.
_هیچی گفتم مگه شما نمی خواید برید خونه عزیزانم برید خونه بهترهها دیگه دیروقت بذارید منم بخوابم خدافظ.
بووووووووووقققق
همین که فهمیدیم سالمه خیلی خوبه. نیم ساعت بعد همه تو خواب بودیم.
روز سوم _ خواب بد
_ پیگیر کار ما نباشید، تا الان خیلیا تو این راه اومدن، به بدبختی و نابودی رسیدن، اینجا برای ما خوبه دنبال قاتل نگردید کار خودتونو سخت نکنید.
_(هیییییییییییییع) خداروشکر خواب بود، این چی بود دیدم یعنی چی.
زنگ زدم حیدر.
_ الو حیدر کجایی.
_ خونم واسه چی کاری داری، چرا انقدر نفس نفس میزنی اتفاقی افتاده.
_ نه چیزی نشده خودتو برسون دانشگاه کارت دارم، به بقیه بچهها هم میگم بیان فعلا.
_ باشه فعلا خدافظ
دانشگاه
ساعت 9 صبح
_حیدر یه خواب دیدم دارم دیونه میشم.
چه خوابی چی شده.
_ هفتا نفر که پنج نفرشون مرد بود دوتاشون زن، همشون به تیرکهای چوبی بسته شده بودن، وضع خیلی بدی داشتن، انگاری داشتن عذاب میشدن، همش بهم می گفتن که پی کاراشون رو نگیریم انگاری، حرفاشون بوی نصیحت میداد، انگاری قبل ما کسایی تو این راه رفتن و به بی راهه کشیده شدن.
_ دانیال حالت خوبه، چرا چرت وپرت میگی، این چه حرفیه خوابت از سر ترس بوده مطمئن باش.
بقیه بچهها با حالت تعجب به من و حیدر نگاه میکردن یهو حیدر دستشو زد رو میز جوری که همه دو متری پردیم هوا.
_ چتونه ترسیدید، اه فکر نمیکردم انقدر ترسو باشید، یه خوابه چیزی نشده که همه اینجوری بهت زده شدین.
مهرداد به تته پته افتاد
_ حیدر فکر نمیکنم برای ترسمون باشه، نمیگم نترسیدیم، ترسیدیم، ولی خب منم اینجور خوابی دیدم و قبل این که بیام اینجا، توی ماشین با الهام و سارا داشتیم حرف میزدیم، راستش ما همون یه خواب دیدم، این یه نشونست از روی ترس نیست، معلوم که یه چیزی هست نمیخوان ما بریم دنبالش شاید اتفاقات بدی بیفته.
الهام و سارا هم ادامه دادن.
_ راسه بخدا از سر ترس نیست، چرا هم باید من ببینم هم سارا هم مهرداد هم دانیال، حیدر تو که میدونی هرکسی بترسه من یکی نمیترسم خودت که اینو خوب میدونی، مگه میشه چهار نفر تو یه شب یه مدل خواب ببینن.
_الهام راست میگه من تو عمرم حتی یه خوابم ندیدم، یا حداقل اگه دیدم یادم نمیامد، ولی، ولی الان این خواب با همه جزئیاتش به خاطر دارم، حتی قیافه اون هفت نفر.ادامه دارد...
konjj.blog.ir
سکوت سخت حاکم شده رو خودم شکستم.
_ من که تا آخرش هستم حالا هرکی هست بزنه قدش.
دسته همه اومد روی دستم به جز یه نفر ، حیدر.
_ جمش کنید بابا اره زارت همه زدن قدش و هستید تا آخرش، میبینمتون، به علاوه فکر نکنم شما چهارتا خواهر، برادر باشید یا زن و شوهر، دستتون رو بکشید از هم بی شخصیتا.
تا حرفای تند و سرکوفت وارش تموم شد، همه دستامونو جدا کردیم، مهرداد با یکم دلخوری داد زد.
_ اَدای املها رو در نیار، چرت وپرتای آخوندها رو تحویل ما نده محرم نا.
حیدر نگذاشت حرفش تموم بشه و با جذبه خاصی زیر لبی گفت.
_ خواهر داری باشه محرم نامحرم نداریم دیگه، خواهرت کجاست.
مهرداد که از این حرف خیلی جا خورد سرشو پایین انداختو هیچی نگفت. دیگه همه از تفکرات حیدر با خبر بودیم از اسمش معلوم بود. تو همین وادیا یهو دستش اومد رو شونم.
_ خب آقا دانیال شما بگو چه کاره ای (اسم و رسمت چیه گذشتت چه جوریه).
_ چرا من خب با یکی دیگه شروع کن.
_ نه تو مقدم تری
_ باشه، راستش من نه از بچههای بالا شهرم، که پول ومال زیر دستم باشه، نه پایین شهر من از بچههای هم کفم، از همونایی که پدر مادر کمکش نکرده و روی پای خودش بزرگ شده، الانم که اودم دانشگاه با زحمتهای خودم بوده و بس، چند سالی هست که مادرم عمرشو داده به شما، تقریبا تو خونه با بابام تنهام و دوتایی خونه رو اداره میکنیم.
الهام پرید وسط حرفم
_ بچه کجایی
_ عرب خوزستان، بعد از جنگ مهاجرت کردیم تهران.
مهرداد با یه حالتی که چشماش میگفت غلط کردم.
_ نه من دقیقا بر عکس توام، بچه مایه دار و تک فرزند تا الان نشده که خودم درامدی داشته باشم همیشه با بابام بودم، الانم که اینجا همش به مدیون بابامم، راستش خیلی به این رشته هم علاقهای ندارم با شما همراه شدم چون عاشق ماجراجویی و عشق و حالم، اینم که بچه شمالم.
خب الهام تو بگو
_ بچه پایین مایین شهرم از اینایی که هم محله ای هاشون با خودشون شمشیر می برن سرکار، خلاصه از محله لاتا، یه ستایی داداش دارم و بابامم الان هفتا کفن پوسونده، الانم منمو ننم تنها با ستا عروس قد ونیم قد، خانوادتا قصابیم، حالا من اودم دانشگاه ببینم چی میشه، اومدم که افتخار خانوادمون باشم، بچه همین شهرم، یعنی از زمانی که یادم میاد جد و آبادم مال تهرون بودن.
سارا تو بگو.
_ تکم، یه کمم پول دارد، بابابزرگم کارخونه کفش داره تو تبریز، پدرمم تو تهران نمایندگی همون کارخونه رو ادارمه میکنه، الان که اومدم اینجا همش به خاطر خوب درس خوندنمه، خیلی هم براش تلاش کردم، آخرشم این که اره ترک تبریزم.
تا حرفاش تموم شد مهرداد داد زد.
_ یاشاسین آذربایجان
از اونجایی که نمیفهمه این تبریزی آذربایجانی نیست این حرف رو میزنه چکار کنیم مهرداد دیگه.
خلاصه با بدبختی از حیدر خواستیم که اونم حرف بزنه، تا حیدر اومد شروع کنه. مهرداد مزه پروند که.
_ نکنه تو هم لری.
حیدر ابرو هاش تو هم گره داد، جوری که هممون ترسیده بودیم با خودم میگفتم الان که دعوا بشه، یهو لباش خندون شد.
_ خوب آفرین پسرم درست حدس زدی، لرم از نوع تبعید شده.
همه کاملا گیج و منگ این کلمه بودیم لر تبعیدی مگه داریم مگه میشه.
_ خوب اجداد من در زمان پهلوی اول برای مبارزه با ظلم و جور و ایجاد فرهنگ اسلامی یا همون مبارزه با کشف حجاب قیام میکنن، بعد از کلی جنگ و بدبختی، رهبرشون یعنی پدر جد من کشته میشه و ما هم تبعید میشیم به پایتخت.
الهام وسط حرفاش پرید.
_ واقعا یعنی تو الان لری، بلدی لری حرف.
_ نه ادای لرا رو در میارم اره دیگه لرم.
مهرداد اخه هیچ کدوم از ما نمیتونیم به زبون مادریمون که عربی، ترکی و شمالی باشه حرف بزنیم، راستش حرف زدن تو برای ما عجیبه.
_ دیگه اینم یه مدلشه راستی از کی شروع کنیم به کار.
به نظرم از همین الان عالیه حیدر.
دانیال یا علی بگو شروع کنیم.
راستی براتون نگفتم که حیدر چه شکلیه، یه پسر با قیافه داغون، تیپ معمولی خلاصه با کلی ریش و پشم اصلا شهید زندهای بود برا خودش خخخ. دست به کار شدیم، الهام و سارا داخل نت گشتن تا چیزی از این ماجرا در بیارن، من و مهرداد هم تو روزنامه هایی که داخل اتاق بود کاوش میکردیم و حیدرم نوار کاستها رو یکی یکی گوش میداد، که شاید چیز به درد بخوری توش باشه. چند ساعتی بود که همه حس می کردیم سر کاریم و داریم رو تردمیل می دوییم، که یهو صبر الهام تموم شد.
_اصلا میدونید ساعت چنده، ساعت هفت شبه، بلند شید، مگه شما کار و زندگی ندارید، بلندشید.
همین رو که شنید وسایلمون رو جمع و جور کردیم راس میگفت خیلی دیر شده بود. ولی حیدر نشسته از جاشم تکون نمیخوره، با هدفون به صوت گوش میداد با دست حلش دادم.
_ چیکار میکنی.
_ پاشو بریم.
_ نه فعلا مونده برید تموم شد میام.
_ لازم نکره خوشم نمیاد توام تیکه تیکه پیدا کنیم. پاشو پدر مادرت نگران میشن.
با قدرت تمام سرم داد زد.
_ نمیام تا این تموم نش،ه پدر مادر من به دیر خونه رفتنم عادت دارن.
الهام خودشو انداخت وسط.
_ حالا چی میگه این نوار؟
_ تا اینجا که همش سخنرانی امام و بس.
زدم تو سرش
_ یعنی تو از ظهر داری سخنرانی گوش میدی.
_ اره مشکلش.
اینو که گفت فهمیدم باز اخلاقش سگی شده، یا به چیزی رسیده که بهتر به ما نگه، خلاصه با هر جون کندی بود کلید رو بهش دادم و تنها ولش کردم عین همه نامردا. رفتم تو حیاط یه خوف خاصی داشت هیچ کس نبود شب تاریک انگاری اومده باشی قبرستون، یهو یه دست آروم آروم اومد رو شونم صدا زد _ای کاش اونجا تنها نمیگذاشتیش.
آروم سرمو چرخوندم، مهرداد بود که مثل جغد بهم نگا میکرد.
_ ( ادامه حرف مهرداد) به نظرم خطر داره، اها راستی شما ها که وسیله ندارین بیاید با هم بریم یه دوری بزنیم نظرتون.
_ من که موتور اوردم تو برو من با موتورم میام.
خلاصه از اونا اسرار و از من انکار چهارتایی سوار ماشین خفن مهرداد شدیم، بماند که حیدر رو ول کردیم به امان خدا، تا ساعت ده شب چرخ زدیم، انگار نه انگار که واسه نگرانی پدر مادرمون زدیم بیرون از دانشگاه، دیگه همه فهمیده بودیم، اومدنون از روی ترس بوده نه از نگرانی ننه بابا.
_ بچه ها میگم من نگران حیدرم نظرتون چیه یه زنگ بهش بزنیم.
الهام پرید تو حرفم.
_من میزنگم.
زنگ که زد فقط بوق میخورد و صدایی جز بوق شنید نمیشد، دوباره که زنگ زد به صدای بوق خش خشم اضافه شد، نگرانیم چند برابر شدادامه دارد...
KONJJ.BLOG.IR
قسمت دوم
پنج روز بدون وقفه
روز دوم _ دانشگاه
قرار شد که صبح زود بیایم دانشگاه، تنها کسی که زود تر از من رسیده بود همین حیدر خیره سر بودش. تا دیدمش شروع کردم به سلام و احوال پرسی، بهش گفتم تو تلگرام نداری، با صدای کلفت و اون رفتار آرومش گفت: نه ندارم اخه من موبایلم
_ دستشو داخل جیبش کرد و با غرور تمام یه موبایل ساده رو بهم نشون داد. ادامه داد.
_من موبایلم اینه تنها کاربردش به جز زنگ و پیام اینه که مار بازی هم داره.
_ خیلی با حالی چرا قبلا بهم نگفتی؟
_اخه نپرسیدی تا من بگم.
تو همین بحث ها بودیم که یه ماشین مدل بالا که نمی خوام اسمشو بیارم وارد صحنه شد. با صدای موزیک زیاد، خوب اره حدستون درسته مهرداد ولی نه تک و تنها الهام و سارا هم باش بودن، مثل این که سر راه سوارشون کرده بود. تا پیاده شدن صدام رو بردم بالا و گفتم الان وقت اومدنه 45 دیقه تاخیر داشتید. این چه وضعشه گندشو مسخره کردید دیگه؛ با شنیدن حرفام همه خندشون گرفت خودم لبخندی زدم
_ بدویید دیره وقت نداریم
با هم وارد دانشگاه شدیم خب به دلیل این که روز پنجشنه هست، کسی تو دانشگاه نبود، به جز ما پنج نفر و سه نگهبان همیشه حاضر دانشگاه، از آقای سرمدی نگهبان دانشگاه کلید بخشهایی که باشون سر و کارداشتیم رو گرفتم، از بین کلیدهای داخل دستم یکی به یه اتاق مخصوص پژوهشهامون منتهی میشد. اتاقی که تو زیر زمین دانشگاه کنار نمازخونه قرار داشت، راستش نماز خونه مثل اتاق ارواح سرد و تاریکه، اخه هیچ کس هیچ وقت توش پیدا نمیشد، انگار یه بخش ممنوعه از دانشگاه بود، اینجا قشنگ میشد شکاف بین دانشجوها و نماز رو احساس کرد، وقتی وارد اتاق شدم خرابهای بیشتر ندیدم و اولین قدم ما در این پروژ تمیز کردن اتاق کارمون شد.
4 ساعت بعد ساعت 11
یه اتاق با مساحت بیست و چهار متر، یه موکت کف، میز و هفتا صندلی کهنه این هفتا شما رو یاد چیزی نمیاندازه، تو همین فکرا بودم شنا میکردم که حیدر شروع کرد ولی این بار نه با لهنی آروم و متین بلکه با لبهایی ناراحت و غمگین.
_ نمیخوام نگرانتون کنم ولی ما الان توی اتاق اون هفت نفر هستیم.
با تموم شدن حرفای حیدر یک چیز شنیده شد جیغ ممتد سارا (ععععععععععععععععععععععععععععی) و در پیوست صدای کلفت و گوش خراش الهام
_مرضضضضض
و باز سکوت مطلق همه داشتیم میمردیم از ترس ولی می خواستیم چیزی نشون ندیم، من روی صدلی نشستم و بقیه پشت سر من دور میز نشستن، سکوت تا چند دقیقه ای ادامه داشت که با حرف مهرداد شکست.
_ من فکر میکردم که با شجاعترینهام، هع چراا هیچی نمیگید، سکوت از روی ترس یا از روی تاسف.
الهام قرید؛
_ معلوم تاسف.
ولی سارا ناله زد
_ نه نه هر دوتاش هردوتاش، بین این حرفا بودیم که حیدر با صدای مسممش میگفت:
_ هنوز اول کاره جا نزنید سختهای زیادی پیش رو هست، باید قوی باشیم هرکی می خواد جا بزنه، چه الان چه بعدن، چه یک قدم مونده، به اخر کار بلندشه بره ما اینجا کسی که وسط راه ول کنه بره نمیخوایم.
ادامه دارد...
قسمت اول ☺️☺️
پنج روز بدون وقفه 😳
کُنج کمپ نویسندگان جوان
روز اول: دانشگاه
استاد: در زمانهای قدیم، مردم برای این که ترس خود را توجیح کنند، افسانههایی میساختند که قالبا غیر قابل باور بود. ولی یکی از آنها به واقعیت نزدیک است. در حدود بیست سال پیش، در همین دانشگاه، هفت نفر از دانشجوهای تازه وارد. یک شبه جانشان را از دست دادند و اجسادشان بعد از مدتی تکه تکه، داخل کیسه زباله پیدا شد، همین اتفاق ده سال تمام دانشگاه را به تعطیلی کشاند و الان ده سال است که این مجموعه فعالیت خود را آغاز کرده اما روح آن چند نفر دست بردار ما نیستند. و هر چند وقت یک بار روح دانشجوها به سراغ بچهها می آیند، تا شاید بتوان قاتلشان را پیدا کرد.
_ برام سوال بود که چرا استاد چراغی میخواد ما تازه واردها رو با این حرفای مسخره بترسونه و چه قصدی از این حرفاش داره. معلومه که دروغه، مگه ممکنه که هفت نفر در یک شب کشته بشن، و هیچ کس هیچ چیزی نفهمه یا انقدر گمنام بمونن، یا این که من دانشجو هیچ چیزی ازشون ندونم؟.
استاد چراغی: همه دانشجوهای عزیز می توانند حرفای من را با سند و مردک در کتابخانه مجموعه پیدا کنند. این همت شما را میطلبد، اصلا چطور است به عنوان یک پروژه تحقیقاتی چند نفر از این جمع به دنبال این قضیه بروند و نتیجه را برای ما بیاورند تا ما هم روشن شویم. حالا چه کسانی تمایل به این کار دارند؟
_اولین کسی که دستشو برد بالا خودم بودم حس میکردم با بچههای ترسویی طرف هستم. ولی اینطور نبود بعد از من چهار نفر دیگه دست بلند کردن.
استاد: خب بفرمایید و خودتان را معرفی کنید تا من اسامی شما را بنویسم.
_از جام بلند شدم، به سمت میز استاد راه افتادم استاد با آن سیبلهای چنگیزی اش وآن دماغ نوک تیز گفت؛ خوب اسمتان چیست؟، دانیال معصومی، مهرداد الماسی، حیدر احمدی، الهام کوهی و سارا ایزدی
جلسه اول ما پنج نفر در دانشگاه
_وقتی داخل محوطه دانشگاه شدیم مهرداد شروع به حرف زدن کرد، (پسری بود با صورتی روشن، موهای خرمایی و چشم های آبی خیلی خیلی هم شیک پوش، خلاصه بچه مایه داری میزد)؛ بچه ها فکر می کنم ما پنج نفر از همه نترس تر باشیم اخه من فهمیدم که تا الان هیچ کسی پی این قضیه رو نگرفته.
_حرف مهرداد تموم نشده بود که سارا دهنشو باز کرد (حالا این که با بی ادبی میگم دهنشو باز کرد به خاطر این که کاملا از دخترها منتفرم و این تنفر به دلیل داشتن یه خواهر ناطنیه وگر نه ماهم یه زمانی عاشق بودیم) ؛ بچه ها اگه راستشو بخواید باید بگم ما شجاع و نترس نیستیم فقط یکم تنبل و درس نخون هستیم و با این حرکت بهانه خوبی برای درس نخوندنمون پیدا کردیم.
_با شنیدن این چرت و پرت ها همه یک صدا شدند. اهههههه باشه تو درس خون تو فیلسوف تو انیشتین ما تنبل ما پت و مت ما داغون ، البته باید بگم این آخریا رو الهام گفت، از اونجایی که دختره و راحت میتونه به حرفای دخترا جواب بده، خب سارا که تنفر خاصی نسبت بهش دارم به شدت شبیه درس خونهای دیونه هستن، با اون عینکش و همیشه هم لباس های ساده می پوشه، و علاقه ای به تیپ زدن مثل دخترای دیگه رو نداره.
الهام دختری به شدت شر و شوریه، قشنگ معلوم از این دختراست که باباش راننده کامیون یا حداقل هفت، هشتا داداش لات و گردن کلفت داره. خلاصه اگه بخوایم نوبتی پیش بریم نوبت حیدر میشه ولی بذاریدش برای بعد. خب برای این که کارامون بهتر پیش بره شمارهاشون رو گرفتم تا یه گروه داخل تل یا همون تلگرام بزنم و تازه از اینجا داستان پر فراز و نشیب ما شروع میشه.
ادامه دارد...