کُنج

کانون نویسندگان جوان

۱۳۹ مطلب توسط «ILYA محمد راد» ثبت شده است

چرا نت قطعه


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

مهم ترین چیز؟

مهم ترین چیز برای یک مرد چیست؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

روزگارو

خوشبختی یعنی این که داره میاد 

بدبختی یعنی این که داری میری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

این ماه رمضون

سلام این ماه رمضون که گذشت  به شدت کسل کننده بود یک امتحانم توش بود. امتحاناش توش بود. خلاصه تشنه گشنه بودیم. و غیره و ذالک. 

از یه جایی خوب بود پیش خانوادم بودم. پارسال که با برو بچ زده بودیم ددر. ولی امسال ور دل مادر. خوب این خوبه ولی بدیش اینه اونی که باید باشه نیست. 

نمیگم کی فضول نشید. 

یه چیزایی خیلی رو مخ بود. از بستنی خودن بعضیا تو خیابون. از روزه خوری بعضیا از دندون درد لعنتی تا گرما و دوری و این کتابای کثافط. 

خوب چرا کصافط چون جا ندارم نگهشون دارم باید قفسه بخرم . از همه بیشتر اینان که رو مخن و اتاق کوچیکم رو کوچیک تر کردن . و خوب  عید و با تاخیر تبریک میگم. خلاصه تا ماه رمضون بعد آدم باشید که نخواد شب قدر اونجوری زار بزنید که شاید خدا ببخشتمون. 

فعلا تا پست بعد

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

مطلب خاص برای مخاطب خاص

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ILYA محمد راد

آخرین باری که دلتون خیلی تنگ شده کی بوده؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

زنده باد خروس

خروس


کدخدا خروس باغیرت خودم  :) 



پ ن: شیطنت وبلاگی

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

تشنه کمی آب

خوب دیدید میگن کسی که روزست جلوش چیزی نخورید. دلش می خواد. اها قضبه همینه. جوونای مجردم تشنن جلوشون قر و فر نیاید که دلشون می خواد بعد از اونجایی که مجردن صد در صد به گناه میاقتن پس نکنید. 


پ ن: انگاری برا مهد کودک نوشتم

پ ن2 با زوج های جون هم هستم انقدر با هم عشق بازی نکنید وسط خیابون عه. 




خوب از اونجایی که همی متاهل ها یه روزی مجرد بودن مطلب رو خوب می گیرن. 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

وبلاگاتون

خیلی وبلاگاتون زیاده فکر کنم یه چند روزی طول بکشه بخونمشون 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

هنووزم کسی تو بیان هست

موندم دوباره شروع به کار کنم یا نه هنوز هستید و وبلاگ می چرخونید یا مثل ما بی خیال شدید

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

چرا در مورد شما فکر می کنند؟

اصل انسان به همه چیز فکر کردن به جز خودش است. بی خیال حرف بقیه راه خودت رو برو. عاشق شو 


۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

زندگی 2

زندکی پر پایین بالاست. پس کمک فنراتون رو تقویت کنید 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

سلام دلبر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ILYA محمد راد

اِسپور نگهبان کهکشان

این جهان بزرگتر از فکر من و توست. پس زیاد بهش فکر نکن.

اگر قرار باشه انقدر به تعداد ستاره ها و سیاره ها فکر کنی عمرت تموم میشه پسر.

_آخه پدر، من نمی تونم بهش فکر نکنم. فکرشو بکن این همه ستاره، این همه کهکشان بعد ما فقط تو یه کنجش ایستادیم.

ایلیون دستی بر سر پسرش با موهای کهکشانی کشید. و نگاهش را به آن سوی راه شیری دوخت.

پسرم ما اینجاییم و باید از اینجا بودنمان خوب مواظبت کنیم.

اِسپور  نگاهی به پدر کرد و عصایش را کمی تکان داد.

_ می دونم ما محافظان این کهکشانیم.

اِیلیون و اِسپور. پدر و پسر کهکشانی که هر دو محافظان ستارگان راه شیری هستند. اینان عمرشان از ما و زمین ما بیشتر است. پس زیاد به وقت خلقتشان و آمد و رفتشان فکر نکنید.

پدر، این اواخر اتفاقاتی افتاده نمی دانم خبر داری یا نه؟

_ منظورت خاموش شدن ستاره هاست.

_اره. توی  این سیصدسال اخیر حدود سه ملیون ستاره رو از دست دادیم، خیلی بده.

_ میدونم، ولی کاری نمیشه کرد. ستاره ها عمرشون تموم میشه و ما باید به فکر ستاره های جدید باشیم.

_ بله ستاره های جدید. اما کو ستاره جدید. برای هر صدهزار ستاره از بین رفته فقط شش هزار ستاره تازه متولد شده داریم. اگر همین جوری پیش بره طولی نمیکشه که راه شیری تبدیل به یه کهکشان خاموش میشه.

ایلیون سرش را کمی خاراند. واز خاراندن سرش تعدادی شهاب سنگ به این طرف و آن طرف پرتاب شد. اسپور دستش را روی چشمان سیاهش گرفت تا مبادا شهاب سنگی به آنان آسیب بزند.

ایلیون با حالت به حوصلگی و خستگی دهانش را کج و کله کرد و گفت

_ من وقتم را برای این بچه بازی ها حدر نمی دهم. باید به فکر سی ملیون سالگی نه اختر باشم که خوب باهم جفت شوند و در یک خط بایستند. تا بتوانم نیروی کهن را به کهکشان بازگردانم. حالا این مرگ و میر ستاره ها باخودت باشد تا بعد یک فکر به حالش بکنیم.

_ برای جفت کردن اختر ها هفتصدسال وقت دارید. به نظرتان الکی وقت خودتان را طلف نمی کنید.

ایلیون بر روی دو پایش ایستاد و ردای اخترنشانش را تکاند. باز هم پرتاب خرده سنگ ها و ایجاد شدن شهاب ها. رو بروری پسرش ایستاد. قدی حدود دو جرس. یعنی به اندازه دوتا گلدسته. آرام گردنش را تکان داد و با فریاد گفت.

_ من وقتی ندارم که طلف کنم حالا برو به بچه بازیت برس که دیرم شده.

ایلیون  ته عصایش را بر سینه اسپور گذاشت و او را به عقب پرتاب کرد. اسپورعصبانیتش بیش از پیش شد و به سختی فریادش را خورد. می دانست که حریف پدرش و لجبازی هایش نمی شود. باید دست به کار شود و فکر به حال این وضعیت کند.

آرام از روی کهکشان بلند شد. و ردای اطلسی رنگش را تکاند تا خرده سنگ ها را از خودش جدا کند. کفش های آذرینش را پوشید. دستبند ستاره نشانش را به دست انداخت دستبندی که نشان می داد محافظ کدام کهکشان است. عصای نقره‎‌ای اش را به دست گرفت. دو انگشتش را خیلی تند جلوی دهانش آورد و سوت محکمی زد.

هوووووووووووو. همین که صدای سوتش کهکشان را پر کرد. کشتی مخصوصش با سرعت به سمتش آمد.

کشتی کهکشانی اش آماده بود تا او را به هر جایی که می خواهد ببرد. پایش را روی پله کشتی گذاشت و روی صندلی خودش نشست. صندلی سنگی با جواهرات بنفش. کشتی طولی حدود 7 جرس داشت. سرعتش به اندازه نور بود . بادبان هایش از جنس گدازه های خورشید.

وقتش بود یک سری در این کهکشان بجنباند و  از حال این ستاره ها با خبر شود. دو دستش را روی گویه هدایت گذاشت. تا با یک تماس انگشتانش با مکان مورد نظرش فورا به آنجا برود.

_ نه خورشید نه!! چرا خورشید خاموش و روشن  میشه. نباید خورشید خاموش بشه.

محکم دستش را روی گوی کوبید جایی که مکان خورشید خودمان را نشان می داد.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

او

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ILYA محمد راد

ایام فاطمیه

خیلی وقت بود که هیئت نرفته بودم

دلم تنگ بود برای سینه زدن، برا به سر زدن، برا گریه کردن، برای این که از شدت گریه صدات بند بیاد.

دلم تنگ بود برای عطر چایی هیئت. برای این که بعد هیئت با عرق بیای بیرون تو هوای سرد. منتظر مادرت باشی. 

دلم تنگ بود. اما هنوز اول این ایامه و تا بیست رو دلمون شاده. 

اصلا عامل شاد بودن ما بچه هیئتی ها همین هیئت و بس:)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

گردنبند

درمیان صندوقچه قدیمی مادر بزرگ به دنبال عتیقه ای برای فروش میگشتم مدت ها بود که کارم این بود از همه کس هرچیزی را که به دستم می امد میدزدیدم اینبار صندوقچه قدیمی توجهم را جلب کرد تمام صندوقچه را گشتم داشتم نا امید میشدم که برق نگینی که در لابه لای وسیله ها بود توجهم را جلب کرد دستم را به سمت آن بردم گردنبند قیمتی  وظریفی بود نگین های ریزو درشت زیادی داشت

نگین درشتی در  وسط ان خودنمایی کرد به نظر بسیاار قیمتی می امد در جیب لباسم گذاشتم و از خانه بیرون زدم دم دم های صبح بود و هوا کمی سرد خواستم تا قبل از اینکه مادر بزرگ بیدار بشود از خانه بروم با عجله وبا ذوقی که در دل از پیدا کردن ان گردن بند قیمتی داشتم لبخند میزدم و بند کفشهایم را میبستم همین که خواستم بلند بشوم صدای اذان گوشم را پر کرد

خواستم بیخیال رد بشوم اما نمیشد هرچه کردم نشد به خانه بازگشتم مادر بزرگ را دیدم که ازخواب بیدار شده و میرود که وضو بگیرد هیچ نگفتم رفتم و نمازم را خواندم  خواستم بروم اما نمیشد در مرام یک مسلمان دزدی نبود مدت ها بود که این را فراموش کرده بودم حتی صدای اذان را نشنیده بودم‌ نماز هم نمیخواندم گویی از خوابی عمیق بیدار شده بودم

خدایا من چه کردم؟در خانه ماندم وتا شب بیرون نرفتم به دنبال فرصتی بودم که گردنبند را سرجایش بگذارم‌.مادربزرگ که خوابید به سمت صندوقچه رفتم وگردنبند را سرجایش گذاشتم خیلی به پول نیاز داشتم اما دیگر نمیخواستم دزدی کنم تصمیم گرفته بودم سخت کار کنم  صبح دوباره برای نماز بیدار شدم بعد از نماز کمی با مادر بزرگ دردودل کردم برایش از مشکلاتم گفتم اینکه جرئت ندارم به سمت ازدواج بروم چون پول ندارم اینکه خانه ای برای زندگی ندارم خیلی چیزها گفتم خودم را خالی کردم هنگام خداحافظی مادربزرگ گفت صبر کن وبه سمت خانه رفت بعد از چند دقیقه برگشت و همان گردنبند را به من داد و گفت:همه دارایی من که در این سال ها پس انداز کرده ام همین است این را به تو میدهم برو و بفروشش شاید کمی از مشکلاتت حل شود باورم نمیشد


نسخه ویرایش نشده

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

نظرتون در مورد فضای مجازی چیه

؟؟؟؟؟/؟؟؟؟؟؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ILYA محمد راد

دیه تموم؛[)_2

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ILYA محمد راد

فصل امتحانات

امتحانات شروع شده. یه دردی دارده امتحان های این فصل که نگو.. 

خدایا این ترم رو به خوبی و خوشی تموم کن ؛)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ILYA محمد راد