چند روز پیش قزوین بودیم.
رفته بودیم امام زاده حسین.
تو مسیر برگشت یه سوسک 10 سانتی از دیوار مردم داشت میومد پایین.
اول قصد کردم که بکشمش.
ولی خوب یکم که فکر کردم.
با خودم گفتم این بدبخت که کاری نکرده هنوز.
ولش کن بذار راحت باشه.
بعضی ها هم مثل این سوسک هستن. باید بذاری راحت باشن. تا نه تو اذیت بشی نه اون
غلط نوشتن برام آدت شده.
چرا؟
چون تو دوران راهنمایی معلم ادبیات ب شدت بی اعصاب و مزخرفی داشتیم.
که منو از کلمات متنفر کرد.
متنفر متنفر.
برای همین هیچ وقت سعی نکردم درست بنویسم. یا سعی کنم غلط نوشته رو اصلاح کنم مگر در موارد مهم.
الان دیگه غلط نوشتن برام عادت شده.
این که خواهر رو خاهر بنویسم. یا عبری رو ابری.
همش یکیه.
تو زبان آمیانه نیازی به حساسیت نیست.
و منم اصلا حساس نیتم.
نگید آلژی صحیح نوشتن دارید که باوم نمیشه
عاشق یه اسم ایلیا
آخه فهمیدم میشه همون علی ولی به ابری یا سریانی
یعنی یهودی ها به علی میگن ایلیا.
عاشق این اسم شدم.
خداروچه دیدیدی شاید اسم پسرم رو گذاشتم ایلیا.
من که کلی باهاش حال کردم شما چی؟
چند وقتیه به خاطر یه سری دلیل حالم خرابه
بعد تو این حال خراب مزخرف من میرم فیلم درام نگاه می کنم
هیچی دیگه افسرده شدم
افسرده پریشون
من کلا آدم حسودی نیستم
از حسادت نفرت دارم.
تو این حال خراب و داغون افسوردگی
متوجه حسادت یکی از رفیقام شدم.
خلاصه پوکیدم.
برای اولین بار به معنای واقعی خندم نمی اومد
نمی تونستم بخندم.
اومدم یه کتاب تنز بحونم دیدم نمیشه
یا با خودم شوخی کنم
اونم نشد.
آخرش خیلی اتفاقی سریال شلوک هلمز افتاد دستم.
حالمو عوض کرد.
ولی هنوز یکمی داغونم
از اونجایی که کلا آدم شاد و به قولی سر خوشیم.
پس همیشه لبخند روی لبمه
یه روز مزخرف
صبحش که همه خانواده مریض بودن و من باید کاراشون رو می کردم
رفتم دکتر که نسخه برادرم که ناقص بود رو تکمیل کنم.
وقتی روی صندلی انتظار نشستم. شروع کردم به ور رفتن با گوشی نوکیام.
سرمو بالا اوردم. تو فاصله چهار یا پنج متری. یه دختر شال بنفش با موهای روشن روبروم نشته.
بهم نگاه می کرد مثل کسایی که آدم ندیده.
احتمال دادم که داره بالای سرمو نگاه می کنه.
بالا سرمو نگاه کردم چیزی نبود.
وقتی به دختره نگاه کردم دیدم دوباره خیره به منه.
یه نگاه به خودم کردم.
ریش: نامرت و بلند
مو: نامرتب و بلند
لباس: شلوار + کاپشن+ دمپایی بدون جوراب
خخخخخخ یعنی داغون بودن
حدس زدم به خاطر داغنیم.
به قیافش نمی خورد از قیافم خوشش اومده یا از رفتارم.
کاری نداریم بلند شدم رفتم پیش دکتر و اودم که برم بیرون.
هنوز بهم خیره بود.
این فقط یاعث می شد من سرم بره تو کاشی های کف
را افتادم سمت موتور
آییییی بابام هیی
دنبالمه
برگشیم بهش یه چیزی بگم که راهشو کج کرد.
نفس راحتی کشیدم.
به قول بعضی از رفقا. پشمالو شده آلو.
انگاری اونم پشمای مارو نمی دید آلوشو می دید.
بخت پریشان
اولش دوست نداشتم نگاش کنم ولی بعد که یه کمو دیدم...
به معنای واقعی داغون شدم
چرا؟
این فیلم زندگی یه دختر سرطانی و پسر یه پا رو شرح میده
من اهل فیلم عاشقانه نیستم
اصلا
بیشتر کمدی
ولی این فیلم
دیونم کرد.
انقدر که چندبار اشک من سنگ دل رو در آورد
ههه یاد لاتاری خودمون افتادم
ولی چی بگم
اخر فیلم دختره حالش خوب میشه
ولی پسره.
پسره مریزیش اود می کنه و می میره
بعد میدونی بدی فیلم چیه
وای خدا
وقتی که با هم صحبت می کنن و در مورد جهان و خدا حرف می زنن
وقتی که فکر می کنن عدالتی وجود نداره
وقتی عقیده ای به آخرت ندارن و در جهل می میرن
ای کاش می شد صدای مهدی فاطمه را به جهان رساند.
خیلی ها تشنه ندایش هستند.
یاعلی
راستی حتما فیلم رو ببیند
از دیبا مویز دانلود کنید
http://mydiba.one/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D8%A8%D9%84%D9%87-%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3%DB%8C-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%AE%D8%AA-%D9%BE%D8%B1%DB%8C%D8%B4%D8%A7%D9%86-the-fault-in-our-sta/
امروز ایستگاه صلواتی داشتیم. و برای پخش کردن شربت خیلی دلم می خواست چهارتا دست داشتم
مردم بدانند که مسئولین در اوضاع بد مملکت نه تنها به فکر حل کردن آن نیستند بلکه در حال بدتر کردن اوضاع اند.
انگار که دستی دستی می خواهند مملکت را به خاک سیاه بنشانند.
آگاه سازی کنید
بچه ها خیلی وقته گفتم
انشالله که درست بشه برمی گردم
همتون رو دوس دارم
مخصوصا اقای رمانتیک که دلم براش تنگ شده
و دلم تنگ شده برای نظرای خوبتون فعلا عزیزان دل
قشنگ ترین مداحی که تا الان شنیدید رو داخل وبلاگتون بگذارید.
حتما بگید که گذاشتید تا بقیه نظر بدن.
قسمت ششم
دخترای خوب برای پسرای خوب
همین که نشستیم علی گفت
_ نمی دونم چه فرقه ای هستن ولی به نظرم تحت حمایتن چنین مجلسی رو به هیچ عنوان نمیشه تو قم برگذار کرد
علی حرفش تموم نشده بود که یه زن قد بلند با لباس های نمیه برهنه ظاهر شد و با ناز ادا گفت
_ خیلی خوش آمدید قدم رنجه کردید. به باب قسم نمی دانستم میاید وگرنه تدارکات را بیشتر می کردم.
علی که ریلکس جواب داد.
_ قرار نیست که هربار بگم شما باید خودتون آماده باشد. بگو سن رو خلوت کنن می خوام حرف بزنم سریع.
زن بدبخت به تته پته افتاد
_ چچ چچشم همین الان میگم.
و به سمت سن دویید.
بالای سن که رسید گفت.
_ حضار محترم و عزیزانم امشب مهمان داریم چه مهمانی. جناشین باب در منطقه جناب آقای داودی. به احترام ایشان بایستید.
شاید تعجب کنید چطوری مارو اشتباه گرفتن این بدبختا برای این که لو نرن هیچ عکسی هیچ وقت از خودشون نمی گیرن به همین خاطر مارو اشتباه گرفت و ریش و قیافه علی که سنش رو بیش از حد زیاد نشون میداد یکی از عوامل این اشتباه بود.
علی از جاش بلند شد و رفت روی سن، میکروفن رو جلوی دهنش گرف و
_ عهم عهم صدا هست. خب بس... ( نزدیک بود بگه بسم الله الرحمن الرحیم ) فکر می کردم بهتر از اینا باشید من امشب بدون کارت وارد شدم نگهبان احمقی که برای اینجا گذاشتید خیلی راحت من رو راه داد داخل بدون این که از کارت یا رمز شب بخواد. جالبه که اول کسی که باید منو می دید شما بوید خانوووم که مسولیت این تجمع با شماست. ولی در عوض گارسونتون منو ملاقات می کنن و به شما گذارش میدن. این نشانه ضعفه (با حالت داد) باید بگم گند زدید با این کارتون. مراسمه که شما گرفتید.
با حرفای علی همه میخ کوب شده بودن یه یه پیام برام اومد از طرف علی. ( مسلح و آماده باشید)
ما سه نفر معمولا با خودمون شکر و چاقو حمل میکنیم برای روز مبادا و امروز روز مبادا بود. به محمدم گفتم که آماده بشه. یه نگاه به علی انداختم دیدم دستشو برده پست کمرش.
خانوم. خطاب به سر خدمتکار.
_ الان زنگ زدم به بالا گفتن که جانشین باب تو خونشه و اینی که اینجاس یه نفوزیه سریع بکشیدش پایین.
_ چشم خانوم.
داخل جمعیتی که پای سن بودن چند نفر رو دیدم که با کت و شلوار دارن میرن سمت علی سریع شروع به دویدن کردیم.
علی با دیدن من از روی سن پایین اومد و به سمت جمعیت راه افتاد.
قبل از این که یکی از اونا بخواد کلتشو به سمت علی نشونه بگیره پریدم و چاقمو تا آخر داخل گردنش فشار دادم.طوری که صدای پاره شدن رگ هاشو شنیدن.
صدای تیراندازی و جیغ کل سالن رو گرفت. جمعیت دیوانه وار به این سمت و اون سمت می دویید و علی هم بین جمعیت. کت و شلواری های بی شرف حتی به خودشون هم رحم نمی کردن و برای گرفتن علی از کشتن کسایی که توی تیرسشون بود ابایی نداشتن
کلتشو برداشتم و شروع به شلیک کردن به سمت نگهبانا شدم طوری که هر هفت نفرشون بی خیال علی شدن و قصد کشتن منو کردن. با تمام سرعت حرکت کردم و با یه شیرجه بندمو پشت یه میز جا دادم. صدایی تیراندازی از تق تق به صدای رگبار تبدیل شده بود. یعنی مرگ رو با تمام امعا و احشام حس می کردم. نمی شد قدم از قدم برداشت که صدا قطع شد از پشت میز آروم بیرون اومدم دیدم که بله علی و محمد رو گرفتن و اسلحه روی سر این دوتاس، نگاهم به پشت سر خودم افتاد دیدم خانوم اسلحش رو سر منه. یعنی چاره ای جز تسلیم شدن باقی مونده.
ادامه دارد.......
نویسنده: محمد مهدی محمدی راد
منتشر شده: در وبلاگ konjj.blog.ir
قسمت پنجم
دخترای خوب برای پسرای خوب
منو محمد سریع خودمنو بع علی رسوندیم، به علی گفتم علی چکار کردی. علیم جواب داد.
_ کاری که باید می کردم، بدویید تا کسی نیومده باید ببریمش اونور.
بدن بیهوش راننده رو در حالی که از سرش خون میرفت کشون کشون بردیم و تو یکی از بنبست های فرعی (همین کوچه هایی که عرضش یه متره و تهش بن بسته) انداختیم. سریع محمد چنتا تیکه کارتون جور کرد و روش انداخت که کسی بدنشو نبینه. علیم شروع کرد به گشتن لباساش به جز پول و سویچ ماشینش یه کارد هم برداشت گفت.
_اینا به درد می خورن.
با سرعت تمام رفتیم سمت ماشین و پارکش کردیم. بعد از اون زفتیم تو خونه ای که اونا رفتن به محض ورود یه مرد هیکلی سیه چرده جلمون رو گرفت و با صدای خیلی کلفتش گفت.
_ رمز شب
علی که از پایین به بالا نگاهش می کرد ابرو هاشو تو هم برد و
_ کارت به جایی رسیده که از منم رمز شب می خوای نفله آره
احترام حالیت نی نه
میری کنار یا بدم بچه ها جیگرتو در بیارن.
آقا هیچی دیگه همین که گفت بچه ها جیگرتو در بیارن منم گردنمو چپ و راست کردم که تق تق صدا داد تا خف قضیه بیشتر بشه
مرد هیکلی یهو مثل این که پشماش بریز گفت
_ ببخشید آقا شرمنده به جا نیوردم به ما گفته بودن که شما میاید.
و از سر راهمون کنار رفت. از پلهایی که به یک زیر زمین ختم میشد قدم گذاشتیم که یکی از همون زنای ماشین جلومون پرید و گفت.
_ شما کامران رو ندیدید؟
علی با همون قیافش گفت
_ باید می دیدم
اون زن دون دون رفت سمت نگهبان هیکی از اونم همین سوال رو کرد و بازم جوابی نگرفت.
راهمون رو ادامه دادیم ترسم بیشتر شد که الانه بدن بی هوش کامران رو پیدا کنن. وقتی به پایین پله ها رسیدیم سال بزرگی رو دیدیم که زن و مرد مشغول عیش و نوش بودند و همه نیمه عریان.
ستاییمون برگشتیم و راهمون رو کج کردیم.
گفتم
_ علی اینجا کجاست بیایید برگردیم
_ نمی دونم زنگ بزن به حاجی بگو بچه ها رو بپاشونه اینجا. یکم که وقت تلف کردیم میزنیم بیرون.
آروم برگشتیم سمت جمعیت همه مشغول بودن و کسی حواسش به ما نبود. یکی از زنایی که به نظر میومد گارسون باشه نزدیک شد در حالی که زنجیر به دست و پاش بسته بودن گفت.
_آقایان چی میل دارید.
علی نه گذاشت نه برداشت گفت
_ویسکی به انداه
منو محمد یه نگاه پر تعجب به هم و یه نگاه به علی
گارسون زنیجری جواب داد
_ چشم تا آماده میشه شما بفرمایید اینجا بشینید.
گارسون.
_رفتم الان سفارش گرفتم
_ خوب چی شده؟
_ طرف ویسکی سفارش داد فکر کنم رئیس باشه
_ قرار نبود امشب بیاد. کدمه نشونم بده باید برم ببینم.
چند دیقه نگذشته بود که یه گارسون زنجیری دیگه اومد اما این بار مرد بود. گفت
_ ببخشید قربان ویسکی رو داخل بتری بیارم یا گلاسه
علی دوباره با همون لحن جواب داد
_ مزش به بتریشه با بتری بیار
_ چشم
سرگارسون.
باید به خانوم خبر بدم رئیس اومده.
ادامه دارد...
نویسنده: محمد مهدی محمدی راد
منتشر شده: در وبلاگ konjj.blog.ir
قسمت چهارم
دخترای خوب برای پسرای خوب
_ مگه نمی دونستید
_ نهههه تا الان به ما نگفته بود عوضی
_ خب بگذریم بعدا برید یه دل سیرر بزنیدش. ما تو موسسه تکاور فرهنگی پرورش میدیم. البته اگر مرد رزم باشید.
خلاصه تا اینجای داستان که همش رو دور تند بود و از اینجا به بعد داستان اصلی ما شروع میشه .
بعد از ثبت نام تو موسسه شروع کردیم به آموزش دیدن
واقعا از همه لحاظ پیشرفت کردیم خیلی خوبه اونم فقط تو شیش ماه.
یه جورایی از همه هم سن هامون جلو افتاده بودیم انگاری که مارو گذاشته بودن رو دور تند.
بعد از هیئت سوار موتور شدیم تا بریم بیرون یه دورییییییییی بزنیم . تو حدودای ساعت یک بود یه شب گرم تابستونی وسط یه شهر کویری
من و محمد رو یه موتور بودیم و علی روی یه موتور دیگه برای خودمون خوش و بش می کردیم که یهو یه پراید سفید هاشبک با صدایی آهنگش گوشمونو کر کرد. همین که ماشین از کنارمون رد شدم تو یه لحظه چکش کردم. یه پراید 111 با شما پلاک 99 مال تهرانه عروسک خرس پشت شیشش و یه دونه لکه از تصادف روی گلگیر عقب سمت راست. راننده ماشین یه پسر جون بود و چهارتا دختر یا زن همراهشون بودن که وضع بدی داشتم و تو شب شهادت امام صادق (ع) داشتن میرقصیدن.
همین که از بغل دستمون رد شدن محمد داد زد
_ هووووووووووووووو شهادتههههه
و در جوابش راننده ماشین هنجرشو تا جایی که می تونست باز کرد.
_ بووووووووووق نگو
حرف خیلی نا جوری زد، همین حرفش باعث شد که من و بچه ها بیفیم دنبالش تو همین وادیا علی گفت.
_ حواستون باشه زیاد بشون نزدیک نشید که بفهمن ما دنبالشونیم می خوام بدونم اینا از کدوم قوماشن.
تعقیب ما شروع شد، چنتا خیابون دنبالش رفتیم تا این که پیچید توی یه گوچه که ما به اون منظقه میگیم زندآباد. سر کوچه از موتور پیاده شدیم. تا بهتر ببینیم چه خبره. علی آروم سرشو برد نزدیک لبه دیوار سر کوچه طوری که تا ته کوچه رو بتونه ببینه. همون ماشین بود با اون عرسک خرس پشت شیشه. داشتن پیاده می شدن. چهارتا دختر رفتن داخل یه خونه و راننده شروع کرد به پارک کردن ماشین، صداشون اصلا واضح نمیومد ولی معلوم بود که خبراییه. علی آروم از سر کوچه رفت داخل سریع پیرهن مشکیو کرد تو شلوارشتا شبیه به لاتا بشه و موهاشو پریشون کرد. یه برگه از تو جیبش در آورد و گرفت دستش، رفت جلو. آروم آروم کنار ماشین وایساد رانند از ماشین پیاده شد. علی با حالت لاتی گفت.
_ داش من شب کوری دارم میشه از رو این برگه آدرس بهم بگی.
همین که رانند سرشو آورد پایین تا کاغذ رو ببینه علی گردنشو گرفت وسرشو محکم کوبید به لبه بالای در ماشین جوری که صدای تااااااااقش تو کوچه پیچید.
ادامه دارد....
نویسنده: محمد مهدی محمدی راد
منتشر شده: در وبلاگ konjj.blog.ir